کنارِ صحن تو دیدم تمام باور خود را
نشانی از مزار بی نشان مادر خود را
همیشه قبل هر کاری برای رزق اشعارم
گشودم گوشه ی ایوان طلایت دفتر خود را
مَنِ من را شکست ایوان آیینه، زمانی که
هزاران تکه دیدم در کنارش پیکر خود را
دل از بار تعلق ها رها شد با تو، از این رو
فقیری در ضریح انداخت تنها زیور خود را
غبار این حرم را می کشم بر روی دستانم
تبرک می کنم اینگونه من انگشتر خود را
خیابان ارم را دوست دارم چون که می بینم
درون آن شکوه بارگاه یاور خود را
کسی که عمر خود را خادم این آستان بوده
ندارد هر چه را، دارد برات محشر خود را
من از اول به تو دل بسته ام؛ اذنی بده بانو
که باشم در حریمت لحظه های آخر خود را