میان بندگانت بدتر از من نیست؛ تنها من!
تو دستم را گرفتی و اسیر دستِ دنیا، من
گنهکارم؛ به تاثیرِ دعاهایم امیدی نیست
گمانم فاصله افتاده از درگاهِ تو، تا من
تو در دستانِ پینه بسته، در اشک یتیمان و
به دنبالِ تو میگردم چرا عمریست اینجا من؟!
چه برکت دادی و شد سفره ام رنگین و رنگین تر
ندانستم اگر چه حرمتِ نان و نمک را من
به جایِ آبرو ریزی همیشه آبرو دادی
فقط شرمنده ام کردی؛ نمیدانم که آیا من-
تو را آنگونه که باید عبادت کرده ام یا نه؟!
مبادا بندگی کرده ست جنّ و إنس، الّا من
پُر از خوف و رجایم، کار دستم داده عصیانم
چه محتاجم به غفرانِ تو بیش از پیش ترها من
شبِ قدر است و بیمارِ گناهم؛ گوشه چشمی
تویی «نِعمَ الطّبیب» و سخت محتاجِ مداوا من
"إلهی لاتؤدّبنی"؛ نبینم خشم و قهرت را
عذابم کن ولی یک لحظه سرسنگین نشو با من!