دفاع مقدس - - -بدون نغمه روضه زیاد خونده شد و هر بارعبدالله باقری

روضه زیاد خونده شد و هر بار

پیچید تو هیأت بوی مقتل ها

 

امّا یه بار از غصّه و دَردام

خطی نیومد توی مقتل ها

 

اندازه ی چندین و چن مقتل

میشه نوشت از سر گذشت من

 

از اوج خوشبختیم تا اون روز

که یک جهنّم شد بهشت من

 

من خلعتی بودم به دورِ یک

طاقه توی دکّانِ بزّازی

 

تا بخت من هم وا شد و آغاز ...

... شد زندگیم اونم چه آغازی!

 

روزی که پیغمبر رسید و داد

دلشوره آخر جاش و به اُمّید

 

من که سیا(ه) بودم شبیه شب

راهی شدم تا خونه ی خورشید

 

یادم نمیره شادی عالم

حتّی سرور و شادی معبود

 

گرم تدارک بود بیت وحی

بین همه حرف از عروسی بود

 

هدیه شدم با دست پیغمبر

از عشق زهرا روح من پُر شد

 

وقتی بُرش زد، با سلیقه دوخت

اسمِ منِ خوشبخت "چادر" شد

 

تا که به من طاها نگاهی کرد

با گریه لبخند رضایت زد

 

از محشر و میزان مفصّل گفت

با فاطمه حرف از قیامت زد

 

میگفت به ریشه های این چادر

دارم میبینم روز وانفسا

 

روی صراط هر کی که درمونده

دست توسّل میزنه بابا *

 

شد اوّلِ ذیحجّه و جبریل

تو آسمون شد از خودش بی خود

 

شاهدْ خدا ، عاقدْ رسول الله

دریا به دریا متصل میشد

 

کِل میکشید و با پرْ اسرافیل

نُقل از ستاره رو سرم می ریخت

 

هر چی فقیر اومد بازم دیدم

از دست پیغمبر کرم می ریخت

 

یادم نمیره، آره، اون شب بود

شد واژه ای معنا به نام "جود "

 

در راه حق بی مَعْطلی بخشید

پیراهنی که مثل من نو بود

 

یادش بخیر شب تا سحر بانو

پای مناجات و دعا می موند

 

تا عرش حق نورش تجلّی داشت

وقتی نماز نافله می خوند

 

از سادگیِ خونه ی خانم

انقدر بگم  دور از تصوّر بود

 

از زرق و برق دنیا بی بهره

امّا همیشه از صفا پُر بود

 

پشت در این خونه یک بارم

من که ندیدم از گدا خواهش

 

هر چی که بود میدادن و اون شب

سر میگذاشتن گُشنه رو بالش

 

یک شب من و حیدر به "شَمعون" داد

مهمون شدم تو خونه ای بی روح

 

یک شب فقط دور بودم از بی بی

قلبم از این دوری ولی مجروح

 

حیدر که تنها با نگاهش هم

زانوی دشمن نا نداشت از لرز

 

من رو گذاشت اون شب امانت تا

از یک یهودی جو بگیره قرض

 

اُنس من و زهرا چه لطفی داشت

تابید اون شب نور من تا ماه

 

این دوریِ یک روزه برکت داشت

هشتاد گمراه اومدن تو راه

 

من رو مثه عمّامه ی آقا

هر هفته بی بی شست و شو میکرد

 

دلبستگی مو میدونست، نُه سال

جسمم رو با وصله رفو میکرد

 

اندازه ی چندین و چن مقتل

میشه نوشت از سرنوشت من

 

از اوج خوشبختیم تا اون روز

که یک جهنم شد بهشت من

 

اون روز مگه میشه بره یادم

بودیم عزادارِ رسول الله

 

اون روز برای بردن کعبه

اومد سپاه ابرهه از راه

 

بت هایی از جنس هُبل، عزّی

بت های شیطانی ولی سیّار

 

زهرا که با نطقش تبر برداشت

رفتن با نمرود اومدن این بار

 

باغ و درش آتیش گرفت، انگار

حرفای پیغمبر رو نشنیدن

 

هم ساقه ی گُل رو شکستن، هم

یک غنچه ی نشکفته رو چیدن

 

تو کوچه بُردن باغبون و، گُل

از پشت در پا شد تقلّا کرد

 

اون ساقه ای که داس خورده بود

آخر دخیل شال مولا کرد

 

وقتی که دیدم داره میجنگه

با چل نفر پیش چشِ مردم

 

من هم تمام سعی مو کردم

تا که نیفتم از سر خانم

 

با استقامت پای حیدر موند

هر چی مغیره تازیونه زد

 

اما دیگه من هم شدم مأیوس

وقتی که قنفذ با غلاف اومد

 

آره! از اون روز سیا(ه) مِن بَعد

دیگه کشیده میشدم رو خاک

 

نه که بگی من قد کشیدم، نه!

خانم قدش خم شد شبیه تاک

 

ای که میگی روضه بخون دائم!

بسّه یا بازم گریه داری تو؟

 

از کوچه ی تنگ بنی هاشم

روضه بگم، طاقت میاری تو؟

 

دست حسن تو دست مادر، آه

دلشورم اون روز چن برابر بود

 

تا قاتل محسن رسید از راه

آره همون کافر، همون نمرود

 

من رو کشید رو صورتش زهرا

با گوشه ی دندون گرفت محکم

 

سر خم نکرد، از رو حیا بود که

سر رو گرفت پایین، خودم دیدم

 

اصلاً نگاهش هم نکرد خانم

دشمن نگاهش رو به کوچه دوخت

 

تا مطمئن شد شیر خیبر نیست

سیلی چنان زد تار و پودم سوخت

 

اون روز غرور مجتبی له شد

دیدم آخه که داره جون میده

 

چادر که مشکی باشه میدونید

جای لگد بیشتر نشون میده

 

مثل من و ٳنسیّةُ الحوراء

گوشواره هم روی زمین افتاد

 

من قسمت زینب شدم، اینبار

دیدم حسین از روی زین افتاد

 

وقتی که یک پیراهن پاره

غارت بشه اونم توی گودال

 

دیگه نخواید بیشتر بگم روضه

از چادر و از معجر و خلخال

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]