علی المرتضی شهادت بدون نغمه وقت عروج آسمان وقت سحر بودمحسن حنیفی

وقت عروج آسمان وقت سحر بود
مرد غریب کوفه در فکر سفر بود
چشم ملک در کوچه های شهر کوفه
دنبال مرد پیر، بارانی و تر بود
این روزها تصویر زهرا در نگاهش
نيلي تر از هر روز در پیش نظر بود
او  چند روزی هست پهلو درد دارد
گویا به یاد مادری در پشت در بود
می رفت اما کوچه های خاطراتش
لبریز آه کودکی خونین جگر بود
می گفت: ای نامرد! کُشتی مادرم را
او می زد و وقت زدن انگار کر بود
# # #
آمد به مسجد سر به روی مهر بنهاد
در سجده اش بر فاطمه نزدیک تر بود
فزت و رب الفاطمه می گفت آقا
سی سال او جا مانده بود و محتضر بود
چشمان تار و کوچه ها تکرار می شد
دستی به روی شانه های یک پسر بود

محسن حنیفی
مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]