علی المرتضی ضربت خوردن بدون نغمه فرق کعبه شکافتیوسف رحیمی

مي رود سمت مسجد کوفه
با دلي خسته از زمانه‌ي خود
خسته از کوفيان و بي دردي
غرق اندوه بي کرانه‌ي خود

مي رسد با دل پر آشوبش
مرد غربت ، انيس سجاده
همدم چشمهاي بارانيش
مي شود چشم خيس سجاده

رنگ دلتنگي شفق دارد
سالها آفتاب چشمهانش
مصحف غربت و غم و درد است
صفحه صفحه کتاب چشمانش

گريه هاي شبانه‌ي او را
گونه‌ي خيس ماه مي داند
شرح سي سال بي کسي اش را
دل بي تاب چاه مي داند

سر خود را شب پريشاني
مي گذارد به دوش نخلستان
مي شود سوگوار چشمانش
ديده‌ي گريه پوش نخلستان

مي رود سمت مسجد کوفه
تا که با عشق، بي حساب شود
مي رود تا محاسن خورشيد
بين محراب خون خضاب شود

مي رود تا که مستجاب شود
ندبه هاي شبانه اش حالا
مي رود تا خداي خوبيها
مرتضي را بگيرد از دنيا

بين محراب اشک و دلتنگي
موسم آخرين سجود آمد
ناگهان مثل صاعقه ، تيغي
بر سر آسمان فرود آمد

سجده‌ي تيغ و ابروي خورشيد
باز شق القمر شده انگار
بين محراب فرق کعبه شکافت
شب مولا سحر شده انگار

شوق پرواز، بال و پر مي زد
در تپش هاي چشم کم سويي
آمد از آسمان به دنبالش
بيقرار شکسته پهلويي

در کنار غروب چشمانش
آه سعي طبيب بي معناست
سالها بي قرار رفتن بود
بعد زهرا شکيب بي معناست

 راوي سالها پريشاني ست
گيسويي که چنين سپيد شده
در دل کوچه هاي دلتنگي
سالها پيش از اين شهيد شده

هر گز از ياد او نخواهد رفت
سوره‌ي کوثر و در و ديوار
آتش و تازيانه و سيلي
غنچه‌ي پرپر و در و ديوار

دست او بسته بود اما ديد
گل ياسش به يک اشاره شکست
در هجومي کبود و بي پروا
دست و پهلو و گوشواره شکست

رفت و دلخستگان اين عالم
در غم غربتش سهيم شدند
و يتيمان شهر دلتنگي
بار ديگر همه يتيم شدند

يوسف رحيمي
مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]