اي شب امشب چه صفايي داري
تا سحر حال و هوايي داري
دامنت فيض حضور است همه
سينهات محفل نور است همه
اخترانت همه مصباح هدا
نفست زمزمه انس خدا
روزها را به شبستان تو رشک
دامنت آمده لبريز ز اشک
خون دل ميوه نخلستانت
زخم دل گشته گل بستانت
نخلها را به فلک دست دعا
اخترانت همه سرمست دعا
همگان محو جمال ازلي
همه مشتاق مناجات علي
علي آن شعله که در تاب شده
همه شب سوخته و آب شده
آه يک عمر نهان در سينه
شسته از خون جگر آيينه
شهرياري دل شب خانه به دوش
چهره پوشيده و در کوچه خموش
لحظه لحظه غم عالم خورده
تا سحر شام يتيمان برده
رهبر و سيد و مولا و امير
کند از لطف، تواضع به فقير
ساکن خاک، ولي عرش عظيم
لرزه بر قامتش از اشک يتيم
در سماوات و زمين کارآگاه
همدم کودک و هم صحبت چاه
شهرياري همه در شهر، غريب
دردمندي به همه خلق طبيب
آفتابي بـه زمين زنـداني
روزش از غصه شب ظلماني
روح بخش همه و جان به لبش
نخلها سوخته از اشک شبش
حق پيوسته ز حقش محروم
زخمها بر جگرش برده هجوم
نيشها بر جگرش آمده نوش
خندهاش بر لب و خرماش به دوش
کودکان مست صداي پايش
خوشتر از صوت پدر، آوايش
هر يتيمي دل شب هم سخنش
در بر او چو حسين و حسنش
ناشناسي که پدر خوانندش
چهره پوشيده که نشناسندش
چهره پوشيده ولي با روي باز
کشد از خيل يتيمانش ناز
اي چراغ سحر خسته دلان!
وي اميد دل بشکسته دلان!
مرد ايثار و جهاد و سنگر
فاتح خندق و بدر و خيبر
زمزم رحمت حق چشمترت
کوثر مسجديان خون سرت
تو که خود «فُزتُ بِرَبِّ» گفتي
ز چه لب بستي و در خون خفتي
نخلها شعله آهند علي
چاهها چشم به راهند علي
کوچهها بي تو غريبند علي
چشم در راه حبيبند علي
فقرا چشم به راهت هستند
نخلها شعله آهت هستند
حيف لب بستي و خاموش شدي
شمع بودي و فراموش شدي
بيشتر از عدد هر چه که هست
به تو تا روز جزا ظلم شده است
گر چه بر خلق، مُعيني، مولا
همچنان خانه نشيني مولا
استاد غلامرضا سازگار