حسن المجتبی شهادت بدون نغمه معز المومنینسید حمید رضا برقعی

نشستم گوشه ای از سفرهء همواره رنگینت
چه شوری در دلم افتاده از توصیف شیرینت

به عابرها تعارف می کنی دار و ندارت را
تو آن باغی که میریزد بهشت از روی پرچینت

کرم یک ذره از سرشار ، سرشارِ صفت هایت
حسن یک دانه از بسیار ، بسیارِ عناوینت

دهان وا می کند عالم به تشویق حسین اما
دهانِ خاتم پیغمبران واشد به تحسینت

تو دینِ تازه ای آورده ای از دیدِ این مردم
که با یک گل کنیزی می شود آزاد در دینت

معز المومنین خواندن  مذل المومنین گفتن
اگر کردند تحسینت اگر کردند نفرینت

برای تو چه فرقی دارد ای والتین و الزیتون
که می چینند مضمون آسمان ها از مضامینت

بگو با آن سفیرانی که هرگز بر نمی گشتند
خدا واداشت جبراییل هایش را به تمکینت

بگو تا آفتاب از مغربِ دنیا برون آید
که سرپیچی نخواهد کرد خورشید از فرامینت

بگو تا تیغ بردارد اگر جنگ است آهنگت
بگو تا تیغ بگذارد اگر صلح است آیینت

خدا حیران شمشیر علی در بدر و خندق بود
علی حیران تیغ نهروانت، تیغ صفینت

بگو از زیر پایت جانماز این قوم بردارند
محبت کن! قدم بگذار بر چشم محبینت

تو را پایین کشیدند از سر منبر که می گفتند:
چرا پیغمبر از دوشش نمی آورد پایینت

درون خانه هم محرم نمی بینی تحمل کن
که می خواهند، ای تنها ترین! تنها تر از اینت

تو غم های بزرگی در میان کوچه ها دیدی
که دیگر این غمِ کوچک نخواهد کرد غمگینت

از آن پایی که بر در کوفت بر دل داشتی داغی
از آن دستان سنگین بیشتر شد داغ سنگینت

سر راهت می آمد آنکه نامش را نخواهم برد
برای آنکه عمری تازه باشد زخم دیرینت

برای جاریِ اشکت سراغ چاره می گردی
که زینب آمده با چادر مادر به تسکینت

به تابوت تو زخمِ خویش را این قوم خواهد زد
چه می شد مثل مادر نیمهء شب بود تدفینت
〰〰〰〰〰〰
صدایت می زند اینک یتیمت از دل خیمه
که او را راهی میدان کنی با دست آمینت

هزاران بار جان دادی ولی در کربلا آخر
در آغوش برادر دست و پا زد جان شیرینت

کدامین دست دستِ کودکت را بر زمین انداخت؟
همان دستی همان دستی که روزی بوده مسکینت

دعا کن زخم غم هایت بسوزاند مرا یک عمر
نصیبم کن نمک از سفرهء همواره رنگینت

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]