یک عمر داغ کربلا یادش نمیرفت
دلشوره هایِ عمّه را یادش نمیرفت
درس و حدیثش مانعِ روضه نمیشد
برپاییِ بزم عزا یادش نمیرفت
بر دوشِ دل، بار مصیبت داشت عمری
جان دادن خون خدا یادش نمیرفت
بالاسرِ هر پیکر بر خاک خفته
لبخندِ شمرِ بی حیا یادش نمیرفت
بردند بی صبرانه بعد از گوشواره-
گهواره را بینِ عبا ... یادش نمیرفت
تب داشت بابا! سوخت خیمه! زجر آمد!
زد تازیانه بیهوا! یادش نمیرفت
هنگام غارت بود و در بین شلوغی ...
افتاد زیر دست و پا؛ یادش نمیرفت
لعنت بر آن دستی که هجده نیزه آورد
سرهای روی نیزه ها یادش نمیرفت
کنج خرابه ... زیر نور ماه ... آرام ...
شب-گریه هایِ بیصدا یادش نمیرفت
¤
در کنج حجره، داشت جان میداد امّا
کهنه حصیر و بوریا یادش نمیرفت!