هر کس تونسته بود برگشته بود.
هر کس هم مونده بود دیگه راهی نداشت.
حاج همت هرطور که میشد تلاش می کرد تا رزمنده ها رو از کانال بیرون بیاره اما نمیشد،
کار جوری گره خورده بود که فقط میتونست صدای اونا رو بشنوه.
دفعه آخر که بعد از پنج روز با بیسیم ارتباط برقرار شد، صدای یه بچه بسیجی 15 - 16 ساله اومد.
حاجی گفت: "پسرم این هاشمی (فرمانده گردان) رو بگو بیاد پشت خط"
گفت : "حاجی هاشمی نیست، حالش خوبه رفته پیش وزوایی"
وزوایی تو بیت المقدس شهید شده بود، بچه بسیجی داشت کد می داد!
-"پسرم بگو دهقان معاونش بیاد"
-دهقان رفته پیش قجهای" قجهای هم قبلا شهید شده بود ...
بچه بسیجی گفت: حاجی این حرفا رو ولش کن! یادته که شب عملیات برامون صحبت کردی گفتی که بابا بزرگ گفته عاشورایی بجنگید؟
- "آره پسرم"
- سلام ما رو به بابابزرگ برسون بگو آقاجان ما چیزی برات کم نذاشتیم. سعی کردیم هرچی که بود اینجا انجام بدیم.
- "پسرم صحبت کن"
- ولش کن حاجی. باطری تموم
حاج همت کلافه شد و گوشی رو محکم تو سرش کوبید.