علی المرتضی شهادت بدون نغمه غلامرضا سازگار

شب از جامه ظلمت شده چون صحن عزا، خانه سيه‌پوش، تو گويي همه چيز و همه کس گشته فراموش، نه مانده شبحي پيش دو چشمي، نه صدايي رسد از کوچه خلوت زده بر گوش، چرا، مي‌شنوم تک تک پا و، شبحي را نگرم مي‌رسد از دور، يکي مرد که پوشيده رخ و از رخ مستور، به هر کوچه تاريک دهد نور، گمان مي‌کنم اين مرد کليم‌الله آن کوچه بُوَد آه ببينيد کجا مي‌رود و چيست ورا نيت و منظوره چه آرام وخموش است، دلش بحر خروش است، ببينيد که انبان پر از نان و پر از دانه خرماش به دوش است به گمانم که به ويرانه فقيري دل شب منتظر اوست که از گوشه ويرانه ندا مي‌دهد اي دوست کجايي که بگيري دل شب باز سراغ فقرا را؟
عجبا عرش خداوند مکان کرده به ويرانه سرايي بگرفته است به دامن سر يک پير فقيري که ندارد به جز از ديده اعما و تن خسته و دست تهي‌اش برگ و نوايي، به لبش ذکر دعايي، به دلش حال و هوايي، نه طبيبي نه دوايي نه غذايي، همگان چشم بصيرت بگشاييد و ببينيد که در دامن ويرانه اميري شده هم صحبت و دلباخته پير فقيري، اگر آن پير بپرسد تو که هستي؟ گل لبخند ز جان بخش لبش رويد و در پاسخ آن پير بگويد که فقيري شده در اين دل شب يار فقيري، عجبا باز به دوشش يکي انبان و گرفته است ره کوچه و پويد سوي ويرانه ديگر که به ايتام زند سر، ببرد بر همه از لطف و کرم باز غذا را.
کيستي؟ اي همه جا روي تو پيدا که نديدند و نگفتند که هستي؟ تو همان شير خدايي، تو چراغ شب تنهاييِ خيل فقرايي، تو به احزاب و اُحد يار رسول دو سرايي، تو به ايتام، پدر در دل ويرانه سرايي، تو گهي هم سخن چاه و گهي پهلوي نخلي، به زمين چهره گذاري، ز بصر اشک بباري و گهي مي‌چکد از قبضه تيغت به زمين خون عدو در صف پيکار، گهي مرحب خيبرکشي و عمرو به شمشير شرربار، گهي دست تو در سلسله خصم ستمکار، گهي وصله زني کفش خود اي حجت دادار، گهي قله عرشي و گهي حفر قناتت بوَد اي دست خدا کار، گهي عرش مکاني و گهي خانه نشيني، گهي استاد به جبرييل اميني و گهي ياور آن پيرزن مشک به دوشي، نتوان گفت که هستي تو، که هستي، تو بگو تا بشناسيم به توفيق بيان تو خدا را.
ناسپاسان که به جز مهر و وفا از تو نديدند، چه شد کز تو بريدند؟ خدا را به چه تقصير به محراب دعا تيغ کشيدند؟ چرا فرق تو را از ره بيداد دريدند؟ عجب حق تو گرديد ادا، پيک خدا داد ندا، آه که شد منهدم ارکان هدا، خفت به خون شير خدا، گشت به محراب فدا، روح مناجات و دعا، مسجديان يکسره اين ناله جانسوز شنيده همه از پنجه غم جاي گريبان، جگر خويش دريدند، ز دل ناله کشيدند، ز هر سو، سوي محراب دويدند و بديدند همه دين خدا در يم خون خفته و از لعل لب خويش گهر سفته و با صورت خونين سخن از فزت و رب گفته، گهي مي‌رود از هوش گه از اشک حسن آمده بر هوش، زند خون دل خسته‌اش از زخم جبين جوش، ز سوز جگر سوخته با قاتل خود گفت خدا را به چه جرمي به رويم تيغ کشيدي؟ تو که ديدي ز علي آن همه احسان و وفا را.
همه تن اشک فشان دست گشودند که آرند علي را به سوي خانه که ناگاه در آن سوز و غم و درد نگاهي به افق کرد و ندا داد که اي صبح! نشد در همه ايام تو از جيب افق سرزني و چشم علي پيشتر از سرزدن روي تو بيدار نباشد، عجبا گشت فدا در دل محراب دعا، جان پيمبر، علي آن ساقي کوثر، علي آن فاتح خيبر، علي آن مير مظفر، علي آن روح مکرم، علي آن عدل مجسم، علي آن دادرس امت و مظلوم‌ترين رهبر عالم، به خداوند، به پيغمبر و زهرا که علي کشته عدلي است که خود حاکم آن بوده و خود مجري آن بود، خدا را نشنيديد مگر داد دوا پيش‌تر از کشتن خود قاتل خود را؟ نشنيديد که بخشيد ز اکرام و جوانمردي خود تيغ به دشمن؟ نتوان يافت دگر مثل علي گو که بپويند زمين را و سما را.

استاد غلامرضا سازگار

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]