رقیه سادات شهادت بدون نغمه قافله رفته بود و من بيهوشوحید قاسمی

 قافله رفته بود و من بيهوش
 روي شن زارهاي تفتيده
 ماه با هر ستاره اي مي گفت:
 بي صدا باش!تازه خوابيده

قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدينه پيچيده
خواب ديدم پدر ز باغ فدك
سيب سرخي براي من چيده

 قافله رفته بود ومن بي جان
 پشت يك بوته خار خشكيده
 بر وجودم سياهي صحرا
 بذر ترس و هراس پاشيده

قافله رفته بود و من تنها
مضطرب،ناتوان ز فريادي
ماه گفت:اي رقيه چيزي نيست
خواب بودي ز ناقه افتادي

 قافله رفته بودودلتنگي
 قلب من را دوباره رنجانده
 باد در گوش ماه ديدم گفت:
 طفلكي باز هم كه جامانده!

قافله رفته بودو تاول ها
مانعي در دويدنم بودند
خستگي،تشنگي،تب بالا
سد راه رسيدنم بودند

 قافله رفته بودو مي ديدم
 مي رسد يك غريبه ازآن دور
 ديدمش-سايه اي هلالي شكل-
 چهره اش محو هاله ای از نور

ازنفس هاي تندو بي وقفه
وحشت و اضطراب حاكي بود
ديدم او را زني كه تنها بود
چادرش مثل عمه خاكي بود

 بغض راه گلوي من را بست
 گفتمش من يتيم و تنهايم
 بغض زن زودتر شكست وگفت:
 دخترم،مادر تو زهرايم

وحيد قاسمي
1383

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]