فاطمه الزهرا - - -- - -آه از آن دل خونبارهادی ملک پور

خاري به چشمهاي من انگار مي کشي
 وقتي که آه از آن دل خونبار مي کشي
 با خرمني سپيد ز گيسوي خود مرا
 روزي هزار بار تو بر دار مي کشي
 بر زانوان بي رمقت راه مي روي
 بر شانه بار غصه ي بسيار مي کشي
 انگار سوي چشم تو از بين رفته است
 که اين گونه هي تو دست به ديوار مي کشي!
 شانه به موي دختر دردانه مي زني
 دستي بر آن نگاه گهر بار مي کشي
 جاروي خانه ... پخت غذا ... روز آخري ...
 داري چقدر از اين بدنت کار مي کشي...؟
 اين رو گرفتن تو مرا کشت! ... از چه رو
 چادر به روي ديده و رخسار مي کشي؟
 معلوم مي شود زنفسهاي سرخ تو
 دردي که از جراحت مسمار مي کشي
 اي قبله ي کبود! که با هر نگاه خود
 طرحي ز آتش در و ديوار مي کشي
 خود را درست لحظه ي پرواز از قفس
 من را شبيه مرغ گرفتار مي کشي
 خانه خراب گشتم و بارفتنت مرا
 داري به زير اين همه آوار مي کشي!
 ديگر به غير مرگ دعايي نمي کني
 حالا که آه از آن دل خونبار مي کشي

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]