هرم عطش چه کرده که چشم تو تار شد؟
در بارگاه قدس خدا اشکبار شد
لب های تو شبیه دو تا چوب خشک شد
بعد از تو آب بر همگان ناگوار شد
یک لشکر پیاده به جسم تو پا گذاشت
بر روی نیزه ای سر پاکت سوار شد
از بس که ماند پیکر تو زیر آفتاب
داغ تو ماند بر دل ما، ماندگار شد
سر به فلک کشیده ترین کوه هم پس از
افتادن تنت به زمین، بی وقار شد
مُشکینِ موی تو همه از غم سفید شد
مرثیه خوان زلف تو لیل و نهار شد
چشم غیور تو نگران سوی خیمه ماند
وقتی که شمر سوی حرم رهسپار شد
شمشیر شمر زخم گلوی تو را شمرد
حرف از دوازده شد و غم بی شمار شد
تو ذبح از قفا شده ای، چون که تیغ هم
در آن میان به تیغ نگاهت دچار شد