مظلوم ترین، تشنه ترین طفل شهیدی
در خون خودت مثل علمدار تپیدی
می خواستی آرام بخوابی گل مادر
با قهقهه ی حرمله از خواب پریدی
همراه پدر آمدی و حرمله اینبار
با خنده به خود گفت: چه حلقوم سفیدی!
گفتی که گلویم سپر غربت باباست
آخر مگر از غربت بابا چه شنیدی
این تیر برای تو بزرگ است عزیزم
شش ماهه ی من! زود به معراج رسیدی
این تیر تو را یک شبه از شیر گرفته
مادر به فدایت چقدر درد کشیدی
ای حرمله از زندگی ات خیر نبینی
من زنده بمانم پس از این با چه امیدی؟!