زیر باران باز کن قرآنِ چشمانِ ترت را
روی رحلِ دستِ پیغمبر ببین دور و برت را
روضهخوانِ خویش! ای عطشانِ قبل از قحطی آب!
خندهای آرام کن طوفانِ اشکِ مادرت را
باء بسماللهات از آیاتِ استرجاع دَم زد
فصل اول از کتابت گفت روزِ آخرت را
بوسهباران شد هزار و نهصد و پنجاه آیه
آن دَمی که خواند مادر نوحههای پیکرت را
بوسه دادند آیهای را دَمبهدَم نوبتبهنوبت
حنجرت را، حنجرت را، حنجرت را، حنجرت را
خاکِ اینجا جز غریبی جز قفس چیزی ندارد
باز کن بالِ سفر را، قبل از آنی که پرت را ...
کاش برگردی به آنجایی که شأنت را بفهمند
ای که جبرائیل دارد آرزوی محضرت را
کاش برگردی به جایی که سری بالای سرها
در دیاری که نبیند خنجری خوابِ سرت را
ماندهای تا ما غریبان رنگِ غربت را نبینیم
تا ببینی در جوارِ خانهی خود نوکرت را
ماندهای تا زائرانت آسمان را هم ببینند
ماورای عرشِ اعلیٰ کربلای دیگرت را