فاطمه الزهرا شهادت ، بستر بدون نغمه آیه‌ی آرزویمرضا قاسمی

صدای ترک‌های آیینه بود
صدایی که در خِس‌خِسِ سینه بود
صدایی که گم شد میانِ سکوت
سکوتی که غرقِ طُمأنینه بود
صدا زخم خورد و صدا سرخ شد
سر سفره‌ی سرفه‌ها سرخ شد

کنارش صدایی پُر از درد بود
همان ناله‌ای که دَمش سرد بود
دمِ آینه کوهِ بغضی شکست
و این روضه‌ی گریه‌ی مرد بود :
تو را جان زینب تو را جان من
اگر می‌شود حرف رفتن نزن !

مریضِ تو هستم جوابم نکن
نشو شمعِ خاموش، آبم نکن
بمان این عزاخانه را خانه کن
نلرز ای ستونم! خرابم نکن
بمان روشنای نگاه ترم
نرو؛ سایه‌ات را نگیر از سرم

بمان؛ دستِ خود را به پهلو بگیر
و با زخم‌های خودت خو بگیر
اگر چه دلم تنگِ دیدارِ توست
بمان؛ باز هم از علی رو بگیر
تو با اینکه خوابیده در بستری
همهْ قوّتِ زانوی حیدری

نبین اینقَدَر این شبِ تار را
شب دودآلود دیوار را
درِ خانه را هم عوض می‌کنم
که دیگر نبینیم، مسمار را
نرو سمت در؛ داغِ ما را نبین
خودت روضه‌ای؛ روضه‌ها را نبین

تو طوبی و من باغبان توام
ولی همنشین خزان توام
همینکه شنیدند، جان منی
و دیدند، من نیز جان توام
حسودانِ این شهر، چشمت زدند
همان‌ها که با لشکری آمدند

همان مردمِ پستِ هیزم‌بیار
جهنم‌عیارانِ آتش‌تبار
همان نانجیبانِ بیعت‌شکن
که بر ذات‌شان لعنتِ بی‌شمار
همان‌ها که از بیخ و بُن مُرتدند
تو را پیش چشمانِ حیدر زدند

زدند و کسی هم پشیمان نشد
و هیچ احترامی به "قرآن" نشد
تو در آتشِ جهلِ نمرودیان
همان آتشی که گلستان نشد ...
به پای من و عشق من سوختی
کنار حسین و حسن سوختی

به جانت زدند آن همه کینه را
همان خنجرِ بغضِ دیرینه را
تو "حیدر" شدی؛ حیدرت "فاطمه"
زدند و شکستند، آیینه را
زمان با زمین خوردنت پیر شد
علی با سجودت زمین‌گیر شد

ستون در ستون بغضِ حیدر شکست
تلافی شد آن در که خیبر شکست
به بختِ من و تو لگد می‌زدند
پس از پهلویت؛ پهلوی در شکست
به قلبِ علی تیغ می‌زد کسی
درِ خانه‌ام جیغ می‌زد کسی

به دور تو زینب طوافش شکست
و اشک حسین اعتکافش شکست
حسن دید، شمشیرِ نامرد را
تو را آنقَدَر زد؛ غلافش شکست
خلاصه شده روضه‌هایت در این
که آیینه‌ات ریخت، روی زمین

بمان؛ آیه‌ی آرزویم بمان
نرو آینه! روبرویم بمان
ولی ماندنت رسمِ انصاف نیست
برو؛ با چه رویی بگویم بمان
تو در خانه‌ی من شدی قدکمان
برو آسمانی ! برو آسمان

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]