محمد المصطفی شهادت بدون نغمه بر «در» خیره شدمرضیه عاطفی

لحظه های آخرش بود و به حیدر خیره شد
اشک از چشمش چکید و کنج بستر خیره شد ...

تا که عزراییل وارد شد برای قبض روح
بر علی و فاطمه با حال مضطر خیره شد

خوب میدانست بعدش فتنه بر پا می شود
دود و آتش را تصوّر کرد و بر «در» خیره شد

دست هایش را گرفت و سخت بر سینه فشرد
آیه هایی خواند و بر بازوی کوثر خیره شد

روضه از عمق نگاهش داشت جریان می گرفت
پلک زد با ناتوانی؛ سمتِ دیگر خیره شد

آن طرف سر را به زانو داشت غمگین؛ مجتبی
بر غمش زل زد! به اندوهِ برادر خیره شد

طاقتِ بی تابی و اشک حسینش را نداشت
از نفس افتاد تا چشمش به حنجر خیره شد
¤
رفت تا جایی که زینب بغض کرد؛ از کربلا-
تا سرِ بازارِ شهر شام، بر «سر» خیره شد

دل ندارم! روضه کاش اینجا به پایان می رسید
وای از وقتی که بر «سر» چشم دختر خیره شد!

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]