عبدالله بن الحسن شهادت بدون نغمه یک مجتبی دارد می آیدمحسن حنیفی

پامال شد با چکمه وقتی آرزویش
پای برهنه، با ادب، می رفت سویش

او باقیات الصالحات مجتبی بود
یا باقیات خیمه ی سبز عمویش

او قاصد دلتنگی اهل حرم بود
از دست زینب پر زده تا بام کویش

با «ادخلوها بسلامٍ آمنین»ش
شمر و سنان را دور می کرد از گلویش

در کوچه گودال، گم شد گوشواره
یک مجتبی دارد می آید جستجویش

با جذبه ای قطعا، ضریح زخم خورده
آغوش خود را باز خواهد کرد رویش

او دست داد و دست های مادری را
حس کرد وقتی شانه می زد بین مویش

از صورت معصوم او یاقوت می ریخت
آنکه زبرجد می چکیده از وضویش

تشییع جسمش روی دوش نعل ها بود
وقتی عسل لبریز می شد از سبویش

اسماء حسنی را به روی خاک می دید
لاهوت را زخمی زخمی رو به رویش

ذکر "غیاث المستغیثین" زخم می خورد
وقتی عصا می خورد بر جسم عمویش

بر سینه سنگینی کند شرح شهودش
"و الشمر" بود و خنجر و راز مگویش

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]