حجت المهدی آغاز امامت بدون نغمه ظهوری غرقِ نورمرضیه عاطفی

شد امام ِ آخرین و دل برایش بیقرار
سامرا شد ریسه بندان! از یمین تا به یسار

جان فدایِ آن عبا که تار و پودش حیدری ست
بر تنش زیبا نشسته؛ با کمال و با وقار

حک شده با دستِ حق بر تیغۂ شمشیر او
لا فتی إلا علی لاسیف إلا ذوالفقار

میبرَد تاج ولایتعهدی اش را جبرئیل
میشود «طاووس أهل الجنّه» صاحب-اختیار

دل بیا رخت سفیدت را به تن کن! آمده-
عید بیعت با ولیِ عصر، عیدِ انتظار

حضرت زهرا برایش خوانده حمد و إن یکاد
آرزویش هست، باشد یاورانش بیشمار

تا بگیرد از تمام دشمنانِ مرتضی
انتقامی سخت را با ضربه هایی ناگوار

کاش برگردد به زودی با ظهوری غرقِ نور
در حضورش به! چه حالی دارد این جشن و سرور

از کنارِ کعبه آن ماهِ دل آرا می رسد
محض دیدارش چه بی صبرانه عیسی می رسد

می رسد بر گوش، تا صوت أناالمهدي؛ سریع...
سیصد و چندین نفر دلداده درجا می رسد

عاقبت در جمعه ای جذّاب می پیچد خبر
آخرین معشوقِ والا منسبِ ما می رسد

مصحف و نهج البلاغه بعدِ قرانِ کریم
سورۂ نور و قصص، طاها و أسرا میرسد

محضرش تقدیم خواهد شد زمین و آسمان
هدیۂ خیل ملَک از عرشِ اعلی می رسد

عشقِ مادر دارد و با شیعیانش در بقیع؛
قبلِ هر کاری به کارِ قبر زهرا می رسد

جرعه جرعه لحظۂ دیدار نزدیک است و خوب...
ندبه و عهد و فرج دارد به دریا میرسد

پس بگو «لبیک یامهدی» تویی تو امّتش
دست هایت را ببر بالا برای بیعتش!

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]