حسین الشهید کاروان اسرا بدون نغمه قاتل جانِ کاروانمرضیه عاطفی

دید با چشم خود چهل منزل، اشکِ پنهانِ چشم زینب را
کاروانی که با خودش می برد، تشنگی را و خشکیِ لب را

 

دست و پاها اسیر سلسله بود، شمرِ ملعون امیرِ قافله بود
یک علی مانده بود غرق غضب! چه کند غیرتِ لبالب را؟!

 

بچّه ها خسته، پابرهنه، نحیف! زخم شد دستهای کوچکشان
بسکه بر خارها زمین خوردند، گریه کردند تا سحر شب را

 

روی هر نیزه یک سرِ مظلوم، قاتل جانِ کاروان می شد
تا که با خود تکان تکان میداد، باد موهای نامرتّب را

 

ناقه ها در کمالِ عریانی، بی کجاوه بدون محمل بود
ساربان ها مقابل نیزه، آب دادند هر چه مرکب را

 

خسته از راه آمدند امّا، دورشان ازدحام و هلهله بود
همۂ شهر را خبر کردند، تا تماشا کنند زینب را!

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]