از کینه ها گرفت کسی استخاره را
آتش کشید معجر و گوشه کناره را
میسوخت تار و پودِ تنم، تا که عده ای
بردند از تو پیرهنِ پاره پاره را
راه فرار بسته و حتی به غیر از آب
بستند روی ما به خدا راه چاره را
بابا نبودی و همهٔ خیمه ها که سوخت
دیدم میان دست کسی گاهواره را
عمه پناه من شد و در بین ازدحام
بردند از سه سالهٔ تو گوشواره را
آنقدر «زجر» بر تنِ من تازیانه زد
طاقت نداشتم ضرباتِ دوباره را
بردیم تا به شام، سرِ نیزه ها تبِ
گودال و علقمه، غم ِ دارٱلاماره را
خیلی دلم شکست سرِ بازار بارها-
دیدم به سمتِ کهنه لباسم اشاره را
دلتنگ بودم و شبِ ویرانه سرد بود
با گریه تا به صبح شمردم ستاره را!