رقیه سادات شهادت بدون نغمه آتش کشید معجرمرضیه عاطفی

از کینه ها گرفت کسی استخاره را
آتش کشید معجر و گوشه کناره را

میسوخت تار و‌ پودِ تنم، تا که عده ای
بردند از تو پیرهنِ پاره پاره را

راه فرار بسته و حتی به غیر از آب
بستند روی ما به خدا راه چاره را

بابا نبودی و همهٔ خیمه ها که سوخت
دیدم میان دست کسی گاهواره را

عمه پناه من شد و در بین ازدحام
بردند از سه سالهٔ تو گوشواره را

آنقدر «زجر» بر تنِ من تازیانه زد
طاقت نداشتم ضرباتِ دوباره را

بردیم تا به شام، سرِ نیزه ها تبِ
گودال و علقمه، غم ِ دارٱلاماره را

خیلی دلم شکست سرِ بازار بارها-
دیدم به سمتِ کهنه لباسم اشاره را

دلتنگ بودم و شبِ ویرانه سرد بود
با گریه تا به صبح شمردم ستاره را!

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]