باز دلا شده بی سامون آسمونیا سرگردون
افتاده میون بستر مصطفی با قلبی محزون
بی تابه خاتم الانبیا
میسوزه با غم و غصه ها
می دونه قصه ی کوچه رو ، واویلتا
ای وای از ، کوچه ی تنگ و اون همهمه
(الهی ، بلا دور باشه از فاطمه) ۲
غصه از نگاش میریزه رنگ و روش مث پاییزه
لحظه لحظه بین بستر از غما دلش لبریزه
قلبش نا آروم و مضطره
چشماش از بی وفایی تره
نگاهش به دیوار و گاهی ، سوی دره
زیر لب ، می کنه دم به دم زمزمه
(الهی ، بلا دور باشه از فاطمه) ۲
تو دلش پره تشویشه آخه میدونه چی میشه
میبینه گل یاسش رو که توی دود و آتیشه
زهراشو وسط کوچه ها
میبینه به زیر دست و پا
میزنه سیلی به صورتش
یک بی حیا
میخونه ، با یه قلب پر از واهمه
(الهی ، بلا دور باشه از فاطمه) ۲