رقیه سادات شهادت واحد ای عمه مهمون اومدهحسین نوری

ای عمه مهمون اومده
میگن باباجون اومده
لباس نوتنم کنید
به خاطر اینکه بابام
نپرسه از گوشواره هام
 چادرموسرم کنید٣

عمه بابامیاد با احترام
عمه زنجیرو واکن از پاهام
عمه باید بلند بشم زجام
حیف که شونه نمیخوره موهام

شده خرابه
امشب چراغون
به روی پامه
سر باباباجون

خوش اومدی ولی چقد دیراومدی


 

هرشب کنارم مثلا
قصه میخوندی واسه من
تو بغلت خوابم میبرد
خواب میدیدم رو نیزه ها
قران میخوندی جلو ما
سنگا به پیشونیت میخورد٣

بابا رو نی موهات آشفته بود
بابا گل رخت شکفته بود
بابا یادمه عمه گفته بود
توی مقتل تورو نشناخته بود

از درددوریت
میسوزم از تب
زبون میگیرم
باعمه زینب

خوش اومدی ولی چقددیراومدی


 

دیگه صدام درنمیاد
مردم من از درد زیاد
شمر منو زد به قصد کشت
سنان آتیش به پا میکرد
عمه منو جدا میکرد
کبوده صورتم زمشت٣


بابا نزن به سینم دست رد
بابا تنهام نزار از این به بعد
بابا دیدی شدم خمیده قد
آخه حرمله بدجور منوزد

گریه میکردم
باتن لرزون
هرشب گرفتم
آستین به دندون

خوش اومدی   ولی چقد دیر اومدی

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]