رقیه سادات شهادت بدون نغمه مگو که خردسال استمحمد بختیاری

چنان شد موج خیزِ بی نیازی گَردِ دامانش
که می ترسم خدا بیرون کند سر از گریبانش

به استقبالِ این نوگُل بهارِ رفته برگشته
سرآغازِ ربیع الاول است انگار شعبانش

مگو که خردسال است او ، که اسرافیل از یک سو
شده همراه و میکائیل از یک سو نگهبانش

شبیه فاطمه پاک است از رنگِ تعلق ها
اگر مُلکِ سلیمان نیست حتی گَردِ دامانش

قیاسی نیست بین دخترِ زهرا و دیگرها
که جا دارد اگر مریم شود گهواره جنبانش

نگارِ خانه ی وحی است و عرشش شانه ی سقا
روا باشد که گویم هست جبرائیل دربانش

بهشت است این که آذین بسته تا شاید قبول افتد
که باشد میزبان در حسرتِ دیدار مهمانش

اگر از لطف گردانَد به عالم گوشه ی چشمی
فرشته ، می شود در معرفت طفلِ دبستانش

شعاعِ نورِ او در عرصه ی محشر شود پیدا
رقیه چون بیاید ، می رود رضوان به قربانش

اگرچه کشته ی عشق است ، اما کشته ها دارد
بهارستانِ محشر می شود سُرخ از گُلستانش

گرفتم هیچ شرحی نیست در تاریخ از حالش
همین بس که بنای کفر را زد چشمِ گریانش

بزرگی بین که با یک پلک دیدارِ پدر پَر زد
به هیچ انگاشت چل منزل بلا را طاقِ نسیانش

چهل منزل مگو ، یک اربعین راه آمده ، حالا
خرابه چون حَرا و در طبق پیداست قرآنش

گریزی داشت این روضه که زینب ناله اش را زد
نمی گویم چه شد که سوخت آتش دست و دامانش

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]