حجت المهدی فراق و وصال بدون نغمه بار هجران تو را می کشم و می میرمعلی شکاری

نیست جز دوری روی تو ملال دگری 
درسرم غیرخیال تو خیال دگری
 
راه گم کرده ام، ای راه بلد خسته شدم 
بسکه افتادم ازاین چاله به چال دگری
 
بار هجران تو را می کشم و می میرم 
تا که هستم ندهم دل به وصال دگری
 
شوق مسکینی ام ازعادت الاحسانی توست 
نزنم دست توسل پرشال دگری
 
جلوه دیگر رحمانیت و لطفی که 
به ظهورآمده ای با خط وخال دگری
 
خاک پایی زرهت سرمه چشمی بفرست
که نگاهم نکند میل جمال دگری
 
کمکم کن بزنم سنگ تو برسینه خویش 
کمکم کن نکشم قال و مقال دگری
 
جمعه تا جمعه ازاین ماه به آن ماه رسد 
بی تو تحویل دهم سال به سال دگری
 
حال که گوشه این دام گرفتارشدم 
مده برقمری پر بسته مجال دگری
 
همه ثروت من دوستی آل کساست 
احتیاجم نشود مال و منال دگری
مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]