فاطمه الزهرا شام غریبان ، شهادت بدون نغمه دست از جان خودم شستم و او را شستممحسن حنیفی

کاش حنانه ی من لب به سخن باز کند
گره از کار من و بند کفن باز کند
 
دست از جان خودم شستم و او را شستم
ترسم این بود که این زخم دهن باز کند
 
خاطرم هست پرش را سپرم کرد مگر
ریسمان لااقل ازگردن من باز کند
 
تازه دیدم وَرم بازوی او را اما
کاش آغوش خودش را به حسن باز کند
 
چون که صورت به کف پا ش نهاده است حسین
پلک زخمی شده را مطمئنا باز کند
 
وای اگر باز بگوید که بُنی، ذبحوک
روضه را با دم پر سوز و محن باز کند
 
حرزی از بوسه به دور گلوی یوسف بست
وای از گرگ که با چنگ زدن باز کند
مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]