جلوه اش گاهی کریم العفو شد گاهی حسن
من گمان کردم عوض کرده ست خالق پیرهن
عقل را پای رسیدن نیست آنجایی که عشق
در مصاف تیغ ابرویش به تن دارد کفن
ابر لطفش در زمین نگذاشت فصلی جز بهار
تن نزد رد قدمهایش لباسی جز چمن
چونکه او باشد شفیع ما به روز رستخیز
می شود بار گناه من به دوزخ طعنه زن
صبح پیشانی او چون روز محشر سر زند
چاره ای بر ما نمی ماند به غیر از سوختن
کاسه ها لبریز خواهد شد اگر روزی شود
قطره ای از صبر او بین دو عالم سرشکن
هر که حرف او شود نُقل دهانش واجب است
دیگرانش پُر کنند از در و از گوهر دهن
حسن رو کرد و تمام هستیم از دست رفت
در بساطم نیست چیز دیگری جز باختن