ام البنین - - -بدون نغمه مادر حجب و حياجواد حیدری

منكه جدا گشته ز سوى كبريايم
بنت الوقارم مادر حجب و حيايم
در امر ظاهر نه، ولى در باطن كار
از بانيان واقعى هل اتايم
من برتر از زنهاى والاى بهشتم
من خانه دار حضرت شير خدايم
من گرچه فيض از محضر زهرا نبردم
از راه زينب محرم خيرالنسايم
مريم خورد غبطه به فرزندى كه دارم
من مادر سقاى دشت كربلايم
من باغبان گلشن احساس هستم
ام البنينم مادر عباس هستم

تا كه عقيل آمد سراغم جان گرفتم
روزى پاك از سفره يزدان گرفتم
پيغام حيدر روح تازه بر تنم داد
يعنى مدال از حضرت جانان گرفتم
تا خواستگار من اميرالمؤمنين شد
حاجات خود را از خدا آسان گرفتم
شكر خدا كردم كه قابل ديد ما را
جا در حريم صاحب قرآن گرفتم
وقت ورودم در حريم پاك زهرا
در ابتدا از زينبش دامان گرفتم
گفتم نيَم من بانوى خانه، عزيزم
بر مادرت سوگند من بر تو كنيزم

تا كمترين عضو سراى وحى گشتم
مأنوس‏تر با آيه ‏هاى وحى گشتم
در درس تفسير گل زهرا نشستم
تا از دل و جان آشناى وحى گشتم
محو خدا گشتم ادب را آفريدم
فانى فى الحيدر فداى وحى گشتم
من ليله القدرى شدم تا كه خبردار
از ابتدا و انتهاى وحى گشتم
از خواندن آيات يوسف بهره بردم
تا مادر يوسف لقاى وحى گشتم
در بين يوسفها گلم زيباترين است
عباس من ماه اميرالمؤمنين است

تا كه خدا عباس را بر من عطا كرد
اميد پنهان على را بر ملا كرد
آل عبا دور مرا بگرفته بودند
چشم قشنگ كودكم محشر بپا كرد
ديدم على بوسه زند بر دست عباس
با گريه‏اش جشن تولد را عزا كرد
گفتم مگر عيبى بود در بازوى او
مولا مرا با راز پنهان آشنا كرد
گفتا كه اين زيبا لقا ذُخرالحسين است
او را علمدار شهادت كبريا كرد
زيبا نگهدارش كه او مال حسين است
بر چشم او بنگر كه دنبال حسين است

زيباتر از هر ماه می‏تابيد عباس
بر بيت حيدر نور مى‏بخشيد عباس
زينب برايش مادرى مى‏كرد آرى
بر پاى خواهر خوب مى‏خوابيد عباس
لالايى‏اش آيات شمسُ والضحى بود
سرّ خدا را خوب مى‏فهميد عباس
در چشم زينب خيره مى‏شد كودك من
رخسار زهرا را در آن مى‏ديد عباس
كودك ولى هيبت به زير ابرويش بود
تنها براى يار مى‏خنديد عباس
از كودكى اسم غيور كبريا بود
شير رشيد حضرت شير خدا بود

او باب جنات النعيم اهل‏بيت است
آيينه ذات رحيم اهل‏بيت است
روز ازل حق روى عرش خود نوشته
عباس علمدار حريم اهل‏بيت است
در سفره دارى و كرم در رزم و غيرت
شاگرد ممتاز كريم اهل‏بيت است
تا كه رساند بر خدا پيغمبران را
نامش صراط مستقيم اهل‏بيت است
حق را اگر سوگند دادى بر حسينش
او باب احسان قديم اهل‏بيت است
كرب و بلا را نام او كرب و بلا كرد
يك نعره زد در علقمه محشر بپا كرد

عباس را معصوم تنها مى‏شناسد
او را كه بى همتاست زهرا مى‏شناسد
وقتى كه دستش مى‏شود باب شفاعت
عالم مقامش را به فردا مى‏شناسد
فرمود «زُقّ العلم زَقّا» در مديحش
اوج كمالش را شه ما مى‏شناسد
بر دختر چشم انتظار خيمه سوگند
يك مشك پاره غيرتش را مى‏شناسد
آب فرات و خاك علقم باد صحرا
او را بنام پاك سقّا مى‏شناسد
او رفت و زينب ماند و زنجير و اسارت
افتادن او شد شروع هر جسارت

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]