منكه جدا گشته ز سوى كبريايم
بنت الوقارم مادر حجب و حيايم
در امر ظاهر نه، ولى در باطن كار
از بانيان واقعى هل اتايم
من برتر از زنهاى والاى بهشتم
من خانه دار حضرت شير خدايم
من گرچه فيض از محضر زهرا نبردم
از راه زينب محرم خيرالنسايم
مريم خورد غبطه به فرزندى كه دارم
من مادر سقاى دشت كربلايم
من باغبان گلشن احساس هستم
ام البنينم مادر عباس هستم
تا كه عقيل آمد سراغم جان گرفتم
روزى پاك از سفره يزدان گرفتم
پيغام حيدر روح تازه بر تنم داد
يعنى مدال از حضرت جانان گرفتم
تا خواستگار من اميرالمؤمنين شد
حاجات خود را از خدا آسان گرفتم
شكر خدا كردم كه قابل ديد ما را
جا در حريم صاحب قرآن گرفتم
وقت ورودم در حريم پاك زهرا
در ابتدا از زينبش دامان گرفتم
گفتم نيَم من بانوى خانه، عزيزم
بر مادرت سوگند من بر تو كنيزم
تا كمترين عضو سراى وحى گشتم
مأنوستر با آيه هاى وحى گشتم
در درس تفسير گل زهرا نشستم
تا از دل و جان آشناى وحى گشتم
محو خدا گشتم ادب را آفريدم
فانى فى الحيدر فداى وحى گشتم
من ليله القدرى شدم تا كه خبردار
از ابتدا و انتهاى وحى گشتم
از خواندن آيات يوسف بهره بردم
تا مادر يوسف لقاى وحى گشتم
در بين يوسفها گلم زيباترين است
عباس من ماه اميرالمؤمنين است
تا كه خدا عباس را بر من عطا كرد
اميد پنهان على را بر ملا كرد
آل عبا دور مرا بگرفته بودند
چشم قشنگ كودكم محشر بپا كرد
ديدم على بوسه زند بر دست عباس
با گريهاش جشن تولد را عزا كرد
گفتم مگر عيبى بود در بازوى او
مولا مرا با راز پنهان آشنا كرد
گفتا كه اين زيبا لقا ذُخرالحسين است
او را علمدار شهادت كبريا كرد
زيبا نگهدارش كه او مال حسين است
بر چشم او بنگر كه دنبال حسين است
زيباتر از هر ماه میتابيد عباس
بر بيت حيدر نور مىبخشيد عباس
زينب برايش مادرى مىكرد آرى
بر پاى خواهر خوب مىخوابيد عباس
لالايىاش آيات شمسُ والضحى بود
سرّ خدا را خوب مىفهميد عباس
در چشم زينب خيره مىشد كودك من
رخسار زهرا را در آن مىديد عباس
كودك ولى هيبت به زير ابرويش بود
تنها براى يار مىخنديد عباس
از كودكى اسم غيور كبريا بود
شير رشيد حضرت شير خدا بود
او باب جنات النعيم اهلبيت است
آيينه ذات رحيم اهلبيت است
روز ازل حق روى عرش خود نوشته
عباس علمدار حريم اهلبيت است
در سفره دارى و كرم در رزم و غيرت
شاگرد ممتاز كريم اهلبيت است
تا كه رساند بر خدا پيغمبران را
نامش صراط مستقيم اهلبيت است
حق را اگر سوگند دادى بر حسينش
او باب احسان قديم اهلبيت است
كرب و بلا را نام او كرب و بلا كرد
يك نعره زد در علقمه محشر بپا كرد
عباس را معصوم تنها مىشناسد
او را كه بى همتاست زهرا مىشناسد
وقتى كه دستش مىشود باب شفاعت
عالم مقامش را به فردا مىشناسد
فرمود «زُقّ العلم زَقّا» در مديحش
اوج كمالش را شه ما مىشناسد
بر دختر چشم انتظار خيمه سوگند
يك مشك پاره غيرتش را مىشناسد
آب فرات و خاك علقم باد صحرا
او را بنام پاك سقّا مىشناسد
او رفت و زينب ماند و زنجير و اسارت
افتادن او شد شروع هر جسارت
ام البنین - - -بدون نغمه مادر حجب و حياجواد حیدری
مرتبط
نظرات شما