فاطمه الزهرا شهادت زمزمه آفتاب عمرت آمد روی بامسید محسن حسینی

از چه عمرم آفتاب عمرت آمد روی بام
از چه امشب با اشاره می کنی بر من سلام
سر اگر بر سر زانو نگذارم چه کنم
چه کنم من گره افتاده بکارم چه کنم
در کنار بستر تو ای طبیبم          تا سحر در نالۀ امن یجیبم
فاطمه جان فاطمه جان فاطمه جان
یار افتاده زناله بشنو ناله من
آهت آتش زده من را ماه در هالۀ من
نمی دونم نمی دونم من تنها چه کنم
نمی دونم نمی دونم بی تو زهرا چه کنم
بود و هستم بی تو هستم سر به دیوار   پیر هجده ساله ام خدانگهدار
فاطمه جان فاطمه جان فاطمه جان
تو سراپا رنج و دردی من سراپا اشگ و آه
مردم از خجلت چو دیدم می روی اینگونه راه
منو دیدی نمی دیدی وای من
به زمین پا می کشیدی وای من
یار من بار دگر کن یاری من     وای من از این امانت داری من
فاطمه جان فاطمه جان فاطمه جان

سيد محسن حسيني
مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]