ميکند از دل و جان ورد زبان غـمزده وصــّاف حزين، وصف مهين، يکّه سوار فرس شير دلي، فارس ميدان يلي، زاده سلطان ولــي حضرت عـبّاس علي، ماه بني هاشم و سقّاي شهيدان، ز وفا صفـدر ميدان بلا شير صف معرکه کرب و بلا مير و سپهدار و علمدار برادرکه شه تشنه لبان را همه جا يار و ظهير است و به هر کار مشير است و گه بزم وزير است وگه رزم چو شير است و برخسار منير است و به پيکار دلير است، زهي قدّرت بازو و زهي قدرت نيرو که به پيکار عدو چون فرس عزم برون تاخت و چون بال برافراخت و شمشير همي آخت ز سهم غضبش شير فلک زهره خود باخت ز هول سخطش گاو زمين ناف بيانداخت، دليري که اگر روي زمين يکسره لشکر شود و پشت بهم در دهد و بهر جدالش بستيزند و به پيکار بخيزند، به يک حمله او جمله گريزند و ز يک نعره او زهره بريزند. اميري که اگر تيغ شرربار برون آورد از قهر وکند حمله به کفـّار طپد گُرده گـُردان و درد زهره شيران و رمد مرد ز ميدان و پرد طاير هوش از سر عـُدوان و فتد رعـشه و تب لرزه بر اندام دليران و يلان از صف حربش همه از صدمه ضربش بهراسند و گريزند بدين قدرت و شوکت، بنگر بهر برادر بصف کرب و بلا تا به چه حد برد بسر شرط وفا را .
ديد چون حال شه تشنه بي يار و جگر گوشه و آرام دل سيـّد مختار، سرور جگر حيدر کـرّار در آن وادي خونخوار بود بي کس و بي يار، نه يار و نه مدد کار بجز عـابد بيمار، بجز عـترت اطهار همه تشنه لب و زار همه خسته و افگار، ز يک سوي دگر لشگر کفـّار همه فرقه اشرار همه کافر و خونخوار، ستم گستر وجـرّار، جفا پيشه و غدّار، ستم کيش و دل آزار، کشيد آه شرربار و فرو ريخت لخت جگر از ديده خونبار که ناگاه سکـينه گـُل گـلزار برادر ز گـلستان سراپرده چو بلبل بنوا آمد و چون درّ يتيم از صـدف خيمه به بيرون شده بر دست يکي مشک تهي زآب، لبش تشنه و بي آب، رخش غيرت مهتاب، سراسيمه و بي تاب، که اي عـمّ وفادار، تو سـقـّاي سپاهي، پسر شير الهي، فلک رتبه و جاهي، همه را پشت و پناهي، به حسب غـيرت ماهي، به نسب زاده شاهي چه شود گر بمن از مـهر نگاهي کني از راه کرم، بهر حرم جرعـه آب آري و سيراب کني تشنه لبان را .
چو ابوالفضـل نهنگ يم غيرت، اسد بيشه هـمّت، قـمر برج فـتوّت، گهر درج مروّت، سمک بـحر شهادت، يل ميدان شجاعت بشنيد اين سخن از طفل عزيز پسر شافع امّت، چو يکي قلزم زخـّار بجوش آمد و چون ضيغم غـرّان بخروش آمد و بگرفت از او مشک و فروبست بفتراک، چنان شير غضبناک، عرين گشت مکين بر زبر زين و هـمي بانگ بمرکب زد و هي زد بسمندي که گرش سـست عـنان سازد و خواهد که به يک لحظه اش از حيطه امکان بجهاند، بجهاني دگرش باز رساند که جهان هيچ نماند به دو صد شوکت و فر مير دلاور چو غضنفر به عـدو تاختن آورد و دليران و يلان سپه از صولت آن شير رميدند و به يکسر طمع از خويش بريدند و ره چاره بجز مرگ نديدند. ابوالفضـل سوي شـطّ فرات آمد و پر کرد از آن مشک و برخ کرد روان اشک و ربود آب که خود را ز عطش سازد سيراب که ناگاه بياد آمدش از تشنگي اهل حريم پسر ساقي کوثر ز لب تشنه اطفال برادر، همه چون طاير بي پر، همه دلخسته و مضطر، به جوانمردي آن شير دلاور بنگر، هيچ از آن آب نـنوشيد، چو يم باز بجوشيد و چو ضيغم بخروشيد و بکوشيد از آن دجله برون آمد و راند اسب سوي خيمه و گفتا به تکـاور که تو اي اسب نکو فَر، که چو برقي و چو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد و ببايد که به تـک بگذري از باد و کني خاطر ناشاد مرا شاد و همي گفت عـنان ريز به مرکب زده مهميز، که ناگه پسر سعد دغا پيشرو اهل زنا، بانگ برآورد که اي فرقه کم جرأت و بي غـيرت ترسنده، سراپا ز چه از يک تن تنها بهراسيد و فراريد، چرا تاب نياريد، نه آخر همه گــُردان و يلانيد و شجاعان جهانيد و دليران و گوانيد و ابا زور و توانيد و تمامي همه با اسلحه و تيغ و سنانيد، فرسها بدوانيد و دليرانه برانيد و بگيريد سر راه بر آن شاه زبر دست، که گر از کفـتان رست، نيابيد بـر او دست، و گر او ببرد آب و شود شاه جگر سوخته سيراب و بتازد به صف معرکه چون بـاب، نياريد دگر تاب، که عبـّاس در اين معرکه گيرم همه شير است و زبردست و دلير است، بلا مثل و نظير است، ولي يک تن تنها به ميان صف هـيجا، چه کند قطره به دريا، گرتان زهره و ياراي برابر شدنش نيست، مر اين وحشت و بيچارگي از چيست، بجنگيدنش ار تاب نياريد، به يکباره بر او تير بباريد و ز پايش بدر آريد، علي القصّه به هر حيله که باشد مگذاريد برد جان و خورد آب . چو آن لشگر غـدّار ز سردار خود اين حرف شنيدند، عـنان باز کشيدند و چو سيلاب سپه، جا نب آن شاه دويدند چو دريا که زند موج ز هر خيل و ز هر فــوج بباريد بر آن بارش پيکان و نناليد ابوالفضل ز انبوهي عـدوان و همي يک تنه مي تاخت به ميدان و خود از کشته اشان پشته همي ساخت که ناگاه لعيني ز کمينگاه برون تاخت بر او تيغ چنان آخت که دستش ز سوي راست بينداخت ولي حضرت عـبّاس وفادار چو مرغي که به يک بال برد دانه سوي لانه به منقار، به يک دست چپش تيغ شرر بار، همي مشک بدندان و بدريّد ز عـدوان زره جوشن و خفتان که به ناگاه لعيني دگر از آل زنا دست چپش ساخت جدا، شه به رکاب هـنر از کوشش پا کرد لعينان دغا از بر خود دور، ولي با تن بي دست که از زخم شده خانه زنبور، بُد او خرّم و مسرور که شايد ببرد آب بر کودک بي تاب، سکينه، که بود بهجت و آرام دل باب، که ناگاه دغائي ز دغا تير رها کرد بر آن مشک و فرو ريخته شد آب، نياورده دگر تاب سواري و به زاري، شه دين از زبر زين به زمين گشت نگونسار، ز جان شست همي دست به يکبار و بناليد و بزاريد که اي جان برادر چه شود گر به دم باز پسين شاد کني خاطر ناشادم و بستاني از اين لشکر کين دادم و از مهر کني يادم و سر وقت من آئي که سرم شق شده از ضربت شمشير و ببيني که بود ديده ام آماجگه تير و فـتاده ز تنم دست، بيا تا که هنوزم به تن اندر رمقي هست که فرصت رود از دست، دگر غمزده وصـّاف مگو وصف ستم هاي شه تشنه لب کرب ُو بلا را .
ديد چون حال شه تشنه بي يار و جگر گوشه و آرام دل سيـّد مختار، سرور جگر حيدر کـرّار در آن وادي خونخوار بود بي کس و بي يار، نه يار و نه مدد کار بجز عـابد بيمار، بجز عـترت اطهار همه تشنه لب و زار همه خسته و افگار، ز يک سوي دگر لشگر کفـّار همه فرقه اشرار همه کافر و خونخوار، ستم گستر وجـرّار، جفا پيشه و غدّار، ستم کيش و دل آزار، کشيد آه شرربار و فرو ريخت لخت جگر از ديده خونبار که ناگاه سکـينه گـُل گـلزار برادر ز گـلستان سراپرده چو بلبل بنوا آمد و چون درّ يتيم از صـدف خيمه به بيرون شده بر دست يکي مشک تهي زآب، لبش تشنه و بي آب، رخش غيرت مهتاب، سراسيمه و بي تاب، که اي عـمّ وفادار، تو سـقـّاي سپاهي، پسر شير الهي، فلک رتبه و جاهي، همه را پشت و پناهي، به حسب غـيرت ماهي، به نسب زاده شاهي چه شود گر بمن از مـهر نگاهي کني از راه کرم، بهر حرم جرعـه آب آري و سيراب کني تشنه لبان را .
چو ابوالفضـل نهنگ يم غيرت، اسد بيشه هـمّت، قـمر برج فـتوّت، گهر درج مروّت، سمک بـحر شهادت، يل ميدان شجاعت بشنيد اين سخن از طفل عزيز پسر شافع امّت، چو يکي قلزم زخـّار بجوش آمد و چون ضيغم غـرّان بخروش آمد و بگرفت از او مشک و فروبست بفتراک، چنان شير غضبناک، عرين گشت مکين بر زبر زين و هـمي بانگ بمرکب زد و هي زد بسمندي که گرش سـست عـنان سازد و خواهد که به يک لحظه اش از حيطه امکان بجهاند، بجهاني دگرش باز رساند که جهان هيچ نماند به دو صد شوکت و فر مير دلاور چو غضنفر به عـدو تاختن آورد و دليران و يلان سپه از صولت آن شير رميدند و به يکسر طمع از خويش بريدند و ره چاره بجز مرگ نديدند. ابوالفضـل سوي شـطّ فرات آمد و پر کرد از آن مشک و برخ کرد روان اشک و ربود آب که خود را ز عطش سازد سيراب که ناگاه بياد آمدش از تشنگي اهل حريم پسر ساقي کوثر ز لب تشنه اطفال برادر، همه چون طاير بي پر، همه دلخسته و مضطر، به جوانمردي آن شير دلاور بنگر، هيچ از آن آب نـنوشيد، چو يم باز بجوشيد و چو ضيغم بخروشيد و بکوشيد از آن دجله برون آمد و راند اسب سوي خيمه و گفتا به تکـاور که تو اي اسب نکو فَر، که چو برقي و چو صرصر، هله امروز بود نوبت امداد و ببايد که به تـک بگذري از باد و کني خاطر ناشاد مرا شاد و همي گفت عـنان ريز به مرکب زده مهميز، که ناگه پسر سعد دغا پيشرو اهل زنا، بانگ برآورد که اي فرقه کم جرأت و بي غـيرت ترسنده، سراپا ز چه از يک تن تنها بهراسيد و فراريد، چرا تاب نياريد، نه آخر همه گــُردان و يلانيد و شجاعان جهانيد و دليران و گوانيد و ابا زور و توانيد و تمامي همه با اسلحه و تيغ و سنانيد، فرسها بدوانيد و دليرانه برانيد و بگيريد سر راه بر آن شاه زبر دست، که گر از کفـتان رست، نيابيد بـر او دست، و گر او ببرد آب و شود شاه جگر سوخته سيراب و بتازد به صف معرکه چون بـاب، نياريد دگر تاب، که عبـّاس در اين معرکه گيرم همه شير است و زبردست و دلير است، بلا مثل و نظير است، ولي يک تن تنها به ميان صف هـيجا، چه کند قطره به دريا، گرتان زهره و ياراي برابر شدنش نيست، مر اين وحشت و بيچارگي از چيست، بجنگيدنش ار تاب نياريد، به يکباره بر او تير بباريد و ز پايش بدر آريد، علي القصّه به هر حيله که باشد مگذاريد برد جان و خورد آب . چو آن لشگر غـدّار ز سردار خود اين حرف شنيدند، عـنان باز کشيدند و چو سيلاب سپه، جا نب آن شاه دويدند چو دريا که زند موج ز هر خيل و ز هر فــوج بباريد بر آن بارش پيکان و نناليد ابوالفضل ز انبوهي عـدوان و همي يک تنه مي تاخت به ميدان و خود از کشته اشان پشته همي ساخت که ناگاه لعيني ز کمينگاه برون تاخت بر او تيغ چنان آخت که دستش ز سوي راست بينداخت ولي حضرت عـبّاس وفادار چو مرغي که به يک بال برد دانه سوي لانه به منقار، به يک دست چپش تيغ شرر بار، همي مشک بدندان و بدريّد ز عـدوان زره جوشن و خفتان که به ناگاه لعيني دگر از آل زنا دست چپش ساخت جدا، شه به رکاب هـنر از کوشش پا کرد لعينان دغا از بر خود دور، ولي با تن بي دست که از زخم شده خانه زنبور، بُد او خرّم و مسرور که شايد ببرد آب بر کودک بي تاب، سکينه، که بود بهجت و آرام دل باب، که ناگاه دغائي ز دغا تير رها کرد بر آن مشک و فرو ريخته شد آب، نياورده دگر تاب سواري و به زاري، شه دين از زبر زين به زمين گشت نگونسار، ز جان شست همي دست به يکبار و بناليد و بزاريد که اي جان برادر چه شود گر به دم باز پسين شاد کني خاطر ناشادم و بستاني از اين لشکر کين دادم و از مهر کني يادم و سر وقت من آئي که سرم شق شده از ضربت شمشير و ببيني که بود ديده ام آماجگه تير و فـتاده ز تنم دست، بيا تا که هنوزم به تن اندر رمقي هست که فرصت رود از دست، دگر غمزده وصـّاف مگو وصف ستم هاي شه تشنه لب کرب ُو بلا را .
وصاف بیدگلی