آنشب دلم به شوق رخت پرگرفته بود
جانم ز هجر روي تو آذر گرفته بود
در دشت مي وزيد نسيم صداي تو
و باز هم دلِ من و مادر گرفته بود
من دور از تو بودم و افسوس جاي من
نيزه سر تو را به روي سر گرفته بود
اي کشته ي فتاده به هامون عزيز تو
آن شب دوباره ماتم معجر گرفته بود
در اين سفررباب عجب دلشکسته بود
قنداقه را چه غمزده در بر گرفته بود
در حسرتم هنوز ولي حيف بوسه ها
از پيکر تو نيزه و خنجر گرفته بود
شعري سروده ام به بلنداي نيزه ها
ما چه آتشي دل دفتر گرفته بود
يوسف رحيمي