نوشتهاند حسن بن على عليه السلام چند پسر داشت كه اينها همراه ابا عبد الله آمده بودند.يكى از آنها جناب قاسم بود.امام حسن عليه السلام پسر ده سالهاى دارد كه آخرين پسر ايشان است،و اين بچه شايد از پدرش يادش نمىآمد چون وقتى كه پدرش از دنيا رفت گويا چند ماهه بوده است،در خانه حسين بزرگ شد.
ابا عبد الله به فرزندان امام حسن خيلى مهربانى مىكرد،شايد بيش از آن اندازه كه به پسران خودش مهربانى مىكرد چون آنها يتيم بودند و پدر نداشتند.اين پسر اسمش عبد الله و خيلى به آقا علاقهمند است،و آقا به زينب سپرده است كه تو مواظب بچهها باش،و زينب دائما مراقب آنهاست.يكدفعه زينب متوجه شد كه عبد الله از خيمه بيرون آمده است و مىخواهد برود پيش عمويش حسين بن على عليه السلام.
زينب دويد او را بگيرد،او فرياد كرد:«و الله لا افارق عمى»به خدا قسم كه من هرگز از عمويم جدا نمىشوم.آن طفل مىدود،زينب مىدود( السلام عليك يا ابا عبد الله!اشهد انك قد امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى الله حق جهاده).
آنقدر زينب دويد كه به ابا عبد الله نزديك شد.آقا فرمود:نه،تو برگرد،بگذار اين بچه پيش خودم باشد.خودش را نداختبه دامان حسين عليه السلام(حسين است،او خودش عالمى دارد).در همين حال، يكى از دشمنان آمد براى اينكه ضربتى به ابا عبد الله بزند.
تا شمشيرش را بالا برد، اين طفل فرياد كرد:«يابن الزانية!اتريد ان تقتل عمى»؟زنازاده!تو مىخواهى عموى مرا بكشى؟تا او شمشيرش را حواله كرد،اين طفل دست خود را جلو آورد و دستش بريده شد. فرياد كرد:يا عماه!عموجان ببين با من چه كردند!
«اشهد انك قد امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى الله حق جهاده حتى اتيك اليقين.»
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم،و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
كتاب: مجموعه آثار ج 17 از ص 297
نويسنده: شهيد مطهرى