مسلم بن عقیل - - -- - -طفلان مسلم بن عقيل- - -

چون حسين بن على عليه‏السلام شهيد گرديد، دو پسر كوچك از لشكرگاهى اسير شدند(48) و آنها را نزد عبيدالله آوردند، او زندانبان را احضار كرد و به او گفت: اين دو كودك را به زندان ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها سخت‏گيرى كن.
اين دو كودك در زندان روزها روزه مى‏گرفتند و شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها مى‏آوردند. يك سال بدين منوال گذشت، يكى از آنها به ديگرى مى‏گفت: اى برادر! مدتى است ما در زندانيم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب كه زندانبان آمد ما خود را به او معرفى مى‏كنيم شايد دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد كند.
شب هنگام كه زندانبان پير نان و آب آورد، برادر كوچكتر به او گفت: اى شيخ! آيا محمد صلى الله عليه و آله و سلم را مى‏شناسى؟
جواب داد: چگونه نشناسم؟! او پيامبر من است.
گفت: جعفر بن ابى طالب را مى‏شناسى؟
در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پيامبر من است.
گفت: ما از خاندان پيامبر تو محمد صلى الله عليه و آله و سلم و فرزندان مسلم بن عقيل بن ابى طالب هستيم كه يك سال است در دست تو اسيريم و در زندان به ما سخت مى‏گيرى.
زندانبان پير به شدت ناراحت شد و براى جبران بى مهري هاى خود، بر پاى آن دو بوسه مى‏زد و مى‏گفت: جانم به قربان شما اى عترت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم، اين در زندان به روى شما باز است هر كجا كه مى‏خواهيد برويد. و دو قرص نان جو و يك كوزه آب در اختيار آنها قرار داد و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شب ها راه رفته و روزها پنهان شويد تا خدا اسباب نجات شما را فراهم سازد.
آن دو كودك(49) از زندان بيرون آمده و به در خانه پيرزنى رسيدند، پس به او گفتند: ما دو كودك غريب و ناآشنائيم، امشب ما را ميهمان كن و چون صبح شود خواهيم رفت.
پيرزن گفت: عزيزانم! شما كي هستيد كه از هر گلى خوشبوتريد؟
گفتند: ما از خاندان پيغمبريم كه از زندان عبيدالله بن زياد گريخته‏ايم.
پيرزن گفت: عزيزانم! من داماد بدكارى دارم كه در واقعه كربلا به طرفدارى از اين زياد حضور داشته و مى‏ترسم شما را ببيند و پس از شناختن به قتل برساند.
گفتند: ما همين امشب را نزد تو خواهيم بود و صبح به راه خود ادامه مى‏دهيم.
پير زن براى آنها شام آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابيدند، برادر كوچك به برادر بزرگتر گفت: بيا امشب پيش هم بخوابيم، مى‏ترسم مرگ، ما را از هم جدا كند!
پاسى از شب گذشته بود كه داماد آن پيرزن در خانه را به صدا درآورد، پيرزن پرسيد: كيستى؟
گفت: داماد تو.
گفت: چرا اينقدر دير آمدى؟
گفت: واى بر تو، پيش از آن كه از خستگى از پاى در افتم در را باز كن.
پرسيد: مگر چه اتفاق افتاده؟!
گفت: دو كودك از زندان عبيدالله گريخته‏اند و امير فرمان داده است به هر كس كه سر يكى از آنها را بياورد هزار درهم جايزه بدهند، و براى دو سر، دو هزار درهم خواهد داد. و من خيلى تلاش كردم تا آنها را پيدا كنم ولى متأسفانه نتوانستم!
پيرزن گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بترس كه در روز قيامت دشمن تو باشد.
گفت چه مى‏گويى؟ بايد دنيا را به دست آورد!
گفت: دنياى بى آخرت به چه دردى مى‏خورد؟
گفت: تو از آنها طرفدارى مى‏كنى مثل اين كه از آنها اطلاع دارى، بايد تو را نزد امير ببرم.
گفت: امير از من پيرزن كه در گوشه بيابان زندگى مى‏كنم چه مى‏خواهد؟!
گفت: در را باز كن تا امشب را استراحت كرده و صبح به جستجوى آنها برخيزم.
پيرزن در را به روى او باز كرد و او وارد خانه شد و پس از خوردن شام به استراحت پرداخت. نيمه شب بود كه صداى آن دو كودك به گوشش خورد، از جا جست و در تاريكى شب به جستجوى آنها پرداخت و چون به نزديكى آنها رسيد، پرسيدند: كيستى؟ گفت: من صاحب خانه‏ام شما كيستيد؟ برادر كوچكتر كه زودتر بيدار شده بود، برادر بزرگتر را بيدار كرد و به او گفت: از آنچه مى‏ترسيديم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستى سخن گوييم، در امان تو خواهيم بود؟
گفت: آرى.
گفتند: امانى كه خدا و رسولش محترم مى‏دارند؟
گفت: آرى.
گفتند: بر امان خود، خدا و رسول را گواه مى‏گيرى؟
گفت: آرى.
گفتند: ما از عترت پيامبر تو هستيم كه از زندان عبيدالله گريخته‏ايم.
او كه از فرط خوشحالى سر از پاى نمى شناخت گفت: از مرگ گريخته و به مرگ گرفتار شديد! سپاس خداى را كه شما را به دست من اسير كرد. سپس آن دو كودك يتيم را محكم بست تا فرار نكنند.
در سپيده دم، غلام سياهى را كه «فليح» نام داشت، صدا كرد و گفت: اين دو كودك را گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برده و دو هزار دينار درهم جايزه بگيرم!
غلام، شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت تا در كنار فرات ايشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند يكى از آنها گفت: اى غلام سياه! تو به بلال مؤذن پيغمبر شباهت دارى.
گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر كيستيد؟!
گفتند: ما از خاندان پيامبريم و از ترس جان از زندان ابن زياد گريخته و اين پيرزن ما را ميهمان كرد و اينك دامادش مى‏خواهد ما را بكشد.
ن غلام سياه دست و پاى آنها را بوسيد و گفت: جانم به قربان شما اى عترت پيامبر؛ سپس شمشير را به دور انداخت و خود را به فرات افكند و گريخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشى، و چون نافرمانى خدا كنى من از تو اطاعت نمى كنم.
داماد پيرزن بعد از اين جريان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسايش تو را از حلال و حرام فراهم مى‏كنم و دنياى تو را آباد خواهم كرد، فوراً اين دو كودك را گردن بزن و سرهاى آنها را بياور تا نزد عبيدالله بن زياد برده جايزه بگيرم. فرزندش شمشير بر گرفت و كودكان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، يكى از آنها گفت: اى جوان! من از عذاب دوزخ براى تو بيمناكم.
گفت: شما كيستيد؟
گفتند: ما از عترت پيامبر محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم هستيم، پدرت مى‏خواهد ما را بكشد.
آن پسر هم پس از آگاهى، آنان را بوسيد و همانند غلام سياه شمشيرش را به دور انداخت و خود را به فرات افكند، پدرش فرياد زد: تو هم نافرمانى كردى؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.
آن مرد گفت: جز خودم كسى آنها را نكشد؛ شمشير بر گرفت و آن دو كودك را به كنار فرات برده تيغ بر كشيد و چون چشم كودكان به شمشير برهنه او افتاد گريسته و گفتند: اى مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه كه روز قيامت پيامبر خدا دشمن تو باشد.
گفت: سر شما را براى ابن زياد مى‏برم و جايزه مى‏گيرم.
گفتند: خويشى ما با رسول خدا را ناديده مى‏گيرى؟
گفت: شما با رسول خدا پيوندى نداريد!
گفتند: اى مرد! ما را نزد عبيدالله ببر تا خودش درباره ما حكم كند.
گفت: من بايد با ريختن خون شما خود را به او نزديك كنم.
گفتند: اى مرد! به كودكى ما رحم كن!
گفت: خدا در دلم رحمى نيافريده است.
گفتند: پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم.
گفت: به حال شما سودى ندارد، بخوانيد.
آنها چهار ركعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فرياد بر آورند كه: يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او به حق حكم كن.(50)
سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچه‏اى گذارد؛ پس برادر كوچك، خود را در خون برادر بزرگتر غلطاند و گفت: مى‏خواهم رسول خدا را ملاقات كنم در حالى كه آغشته به خون برادرم باشم. آن مرد گفت: عيب ندارد، تو را هم به او مى‏رسانم! او را هم كشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زياد برد.
ابن زياد بر تخت نشسته و عصاى خيزرانى به دست داشت، سرها را جلوى ابن زياد گذاشت، ابن زياد همين كه چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واى بر تو! كجا آنها را پيدا كردى؟!
گفت: پيرزنى از خويشان من آنها را ميهمان كرده بود.
گفت: از ميهمان بدينگونه پذيرايى كردى؟
سپس از او پرسيد: به هنگام كشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامى جريان را براى ابن زياد بازگو كرد.
ابن زياد پرسيد: چرا آنها را زنده نياوردى تا به تو چهار هزار درهم جايزه دهم؟
گفت: دلم راه نداد جز آن كه با خون آنها خود را به تو نزديك كنم.
ابن زياد گفت: آخرين حرف آنان چه بود؟
گفت: دست ها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين! ميان ما و اين مرد به حق حكم كن.
ابن زياد گفت: خدا در ميان تو و آن دو كودك به حق حكم كرد. پس رو به حاضران در مجلس كرده گفت: كيست كه كار اين نابكار را بسازد؟
مردى شامى از جاى برخاست و گفت: من!(51)
عبيدالله گفت: او را به همان جايى كه اين دو كودك را كشته ببر و گردن بزن، ولى خون او را مگذار كه با خون آنها در هم آميزد، و سر او را نزد من بياور.
آن مرد شامى فرمان برد و طبق دستور ابن زياد آن مرد را در كنار فرات به سزاى عمل ننگينش رسانيد و سرش را براى ابن زياد برد.
نوشته‏اند كه: سر او را بر نيزه كرده و در كوچه‏ها مى‏گرداندند و كودكان با پرتاب سنگ و تير آن را نشانه مى‏رفتند و مى‏گفتند: اين است كشنده عترت رسول خدا.(52)
حجم خسارات و تلفات دشمن به غايت سنگين و زياد بود. ياران امام عليه‏السلام با وجود كمى تعدادشان دشمن را تار و مار كرده و ضربات مهلكى بر آنها وارد آورده بودند به گونه‏اى كه بعضى از مورخين گفته‏اند: خانه‏اى در كوفه نبود مگر آن كه از آن صداى نوحه و گريه بلند بود. در بعضى از مقاتل تعداد كشتگان لشكر عمر بن سعد را هشت هزار و هشتاد نفر ذكر نموده‏اند.(53) البته با توجه به شجاعت فوق العاده امام عليه‏السلام و برادران و فرزندان و ديگر عزيزان او، و نيز ايثار و فداكارى اصحاب آن حضرت، اين تعداد مبالغه‏آميز به نظر نمى رسد، به عنوان نمونه تنها امام عليه‏السلام يك هزار و نهصد و پنجاه تن را به قتل رسانيده است(54)؛ همچنين حضرت عباس بن على عليه‏السلام وقتى يك تنه حمله نمود به شريعه كه از آن چهار هزار نفر محافظت مى‏نمودند همه از هم گسيختند و تعداد زيادى از آنان به خاك مذلت غلطيدند(55) كه تعداد مقتولين را قبل از ورود به شريعه بر حسب آنچه روايت شده است هشتاد نفر ذكر كرده‏اند(56)؛ و لشكر دشمن در برابر حضرت على اكبر عليه‏السلام ناتوان و حيران مانده بود و با آن كه تشنه كام بود صد و بيست نفر را به قتل رساند(57)، كه بعضى اين تعداد را دويست نفر ذكر كرده‏اند.(58) و همينطور ديگر عزيزان از اهل بيت و اصحاب شجاع و فداكار امام عليه‏السلام.
درباره سن آن بزرگوار گفته شده است كه در روز شهادت پنجاه و هشت سال داشت كه هفت سال در كنار جدش رسول خدا و سى سال با پدرش اميرالمؤمنين و ده سال نيز با برادرش امام حسن عليه‏السلام و مدت امامت و خلافت حضرت بعد از برادرش يازده سال بوده است.(59)
عمر بن سعد، سر مقدس امام عليه‏السلام را در همان روز (روز عاشورا) به وسيله خولى بن يزيد اصبحى و حميدبن مسلم ازدى نزد عبيدالله بن زياد فرستاد(60) پس خولى بن يزيد با آن سر مقدس به كوفه آمد و به جانب قصر عبيدالله رفت، چون در قصر را بسته يافت به سوى خانه خود آمد و آن سر مقدس را زير طشتى قرار داد!
هشام مى‏گويد: پدرم براى من از نوار، دختر مالك (همسر خولى) نقل كرد كه گفت: شب هنگام ديدم خولى چيزى را به خانه آورد زير طشت پنهان مى‏كند، از او سؤال كردم اين چيست؟
گفت: چيزى براى تو آوردم كه هميشه بى نياز باشى! اينك سر حسين در سراى توست. نوار گفت: به او گفتم: واى بر تو! مردم زر و سيم به خانه مى‏آورند و تو سر پسر دختر پيامبر؟! به خدا سوگند هرگز با تو در يك خانه زندگى نمى كنم، و از بستر برخاستم و به صحن خانه رفتم، به خدا سوگند كه نورى را ديدم همانند ستون از آسمان تا آن طشت پيوسته بود و مرغان سفيدى را نيز ديدم كه برگرد آن طشت تا بامداد مى‏چرخيدند، و چون صبح شد خولى آن سر را نزد عبيدالله بن زياد برد.(61)
به خولى گفت آن زن پارسا را باز از پا در آورده‏اى؟! كه در اين دل شب چو غارتگران برايم زر و زيور آورده‏اى به همراهت امشب چه بوى خوشى ستمگر بار مشك‏تر آورده‏اى؟! چنان كوفتى در، كه پنداشتم ز ميدان جنگى، سر آورده‏اى؟! چو دانست آورده سر، گفت: آه! كه مهمان بى پيكر آورده‏اى چو بشناخت سر را، بگفت: اى عجب! سرى با شكوه و فرآورده‏اى بميرم، در اين نيمه شب از كجا سر سبط پيغمبر آورده‏اى؟! چه حقى شده در ميان پايمان كه تو رفته‏اى داور آورده‏اى؟! گل آتش ست اين، كه از كوه طور تو با خاك و خاكستر آورده‏اى (نگارنده)! با گفتن اين رثا خروش از ملايك بر آورده‏اى(62)

پي نوشت ها

48- همانطور كه از اين نقل ظاهر است اين كودك به همراه امام حسين عليه‏السلام بوده‏اند، ولى قزوينى از روضة الشهدا نقل نموده كه اين دو كودك همراه پدرشان مسلم بن عقيل به كوفه آمدند و عبيدالله بن زياد آنها را اسير و زندانى نمود. (رياض الاحزان، 5).
49- نام آن دو كودك محمد و ابراهيم بود كه محمد از ابراهيم بزرگتر بوده است. (رياض الاحزان، 6).
50- از متنخب نقل شده است كه: آن مرد چون خواست كودكان را به قتل برساند همسر او پيش آمد و گفت: از اين دو كودك يتيم درگذر و از خدا طلب كن آنچه را از عبيدالله آرزو دارى، خداوند در عوض آن جايزه كه عبيدالله به تو دهد چندين برابر روزى تو گرداند، ولى مؤثر نيفتاد. (رياض الاحزان، 6).
51- در منتخب نام اين مرد را «نادر» و بعضى نام او را «مقاتل» و از دوستان اهل
بيت ذكر كرده‏اند. (رياض الاحزان، 8).
52- امالى شيخ صدوق، مجلس 19، حديث 2.
53- حياة الامام الحسين، 3/315.
54- مناقب ابن شهر آشوب، 4/110.
55- مقتل الحسين مقرم، 268.
56- بحار الانوار، 45/41.
57- نفس المهموم، 309.
58- مقتل الحسين مقرم، 259.
59- ارشاد شيخ مفيد 2/133 / انساب الاشراف 3/219. و اقوال ديگرى در سن مبارك آن حضرت وجود دارد كه به برخى از آنها اشاره مى‏كنيم:
مسعودى مى‏گويد: حسين مقتول شد در حالى كه از عمرش پنجاه و پنج سال گذشته بود.(مروج الذهب 3/62).
طبرى شيعى مى‏گويد: امام حسين عليه‏السلام در هنگام شهادت، پنجاه و هفت سال از عمر شريفش گذشته بود. (دلائل الامامة، 70).
ابن جوزى مى‏گويد: امام حسين صلوات الله عليه روز عاشورا كه مصادف با جمعه بود، در محرم سال شصت و يك هجرت شهيد شد در حالى كه از عمرش پنجاه و شش سال و پنج ماه گذشته بود (صفة الصفوة 1/387).
و ابوالفرج اصفهانى نيز سن مبارك آن حضرت را پنجاه و شش ساله و چند ماه ذكر كرده است كه قبلا در قسمت «تاريخ شهادت» به آن اشاره كرديم. (مقاتل الطالبيين، 78).
60- الملهوف، 60.
61- تاريخ طبرى، 5/445. بعضى نوشته‏اند: حامل سر امام به نزد عبيدالله بن زياد مردى بنام بشر بن مالك بود و چون آن سر مقدس را نزد عبيدالله نهاد و گفت:
املأ ركابى فضة و ذهبا             فقد قتلت الملك المحجبا
«مركبم را از سيم و زر سنگين بار كن، كه من پادشاه با فرو شكوهى را كشتم.»
ابن زياد از كلام او در غضب شد و گفت: اگر مى‏دانستى كه او چنين است، پس چرا او را كشتى؟! به خدا سوگند چيزى به تو ندهم و تو را به او ملحق كنم. پس گردن او را بزد. (كشف الغمه، 2/232).
62- شعر از آقاى عبدالعلى نگارنده است.

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]