فاطمه الزهرا شهادت بدون نغمه دستان دینمحمدرضا کهنسال

از ياس، او؛ نه، ياس از او بو گرفته بود
 سر را بنفشه وار به زانو گرفته بود
 از صخره هاي فتنه، دلي پر گلايه داشت
 آن کشتي نجات که پهلو گرفته بود
 در شامگاه بي کسي اش از کلاغها
 آه از کبوتري که چنين رو گرفته بود
 طرح غروب حک شده بر پرده افق
 سرخي زخون ديده بانو گرفته بود
 چشمي که رنگ هق هق غربت به گوشه داشت
 اکنون تمام جلوه کو کو گرفته بود
 يک کلبه عشق  را  به صفا  نذر نور کرد
 خود مثل شمع سوخته سوسو گرفته بود
 دستان دين به مصلحت صبر بسته بود
 امت اگر که راه به هر سو گرفته بود
 آنجا که از بهار نشاني نمانده بود
 بانوي شهر راه پرستو گرفته بود

 محمدرضا کهنسال

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]