باز دارد فرشته ميبارد روي گلهاي چادرت نم نم
بر دلت وحي ميشود بانو! سورهي باغ و آيهي شبنم
سيب تا هر دو نيمهاش را ديد، دختري در ميان شب خنديد
چشمکي زد به حيرت حوا، بوسهاي زد به گونهي آدم
تا «صفا»ي قنوت تو هاجر، ميبرد دامن دعايش را
دور سجادهي تو ميچرخند، اين طرف ساره، آن طرف مريم
عاشق عطر دامنت مکه، کوچههاي مدينه مديونت
و هنوز از زلاليت انگار قصه ميجوشد از دل زمزم
شانههايت چه خسته و معصوم، زير باران اشک ميلرزند
با تو ميگريد ابر و ميلرزد شانهي کوه و قلب دريا هم
بينشاني؛ اشارهاي هستي به فراسوي بي نشانيها
شب قدري، شبيه يک رازي؛ کهکشاني، قشنگي و مبهم
من که از درک نيمهشبهايت، بيستاره به خانه برگشتم
پس کجاي مدينه بنشينم؟ در چه صحني کبوترت باشم؟
از دل بيپناهيِ اشکم، ميرسي با بهاري از لبخند
بر سرم دست ميکشي آرام، ... کودکي خواب ميرود کم کم
قاسم صرافان