حجت المهدی فراق و وصال ، ولادت بدون نغمه نامه به آقا که فدایت شومقاسم صرافان

به تو اي دوست سلام
حال و احوال که حتما خوب است
حال ما هم بد ... نيست
و ملالي نيست جز دوري تو
که به اميد خدا آنهم زود
از دل خسته‌ي ما خواهد رفت

عاطفه دست تو را مي‌بوسد
روشنک چشم تو را مي‌گريد
اطلسي بوي تو را مي‌ميرد
شاپرک پرزده تا پيرهنت
کوچه‌ها نم زده‌ي آمدنت

تو که رفتي، رگ الهام بريد
رنگ پروانه پريد
و اميد
بعد از آن ديگر پيراهن روشن نخريد
تو که رفتي دل مهتاب گرفت
از سرِ شاخه‌ي عرفان افتاد،
بچه‌ي حاج کمال
عمه خورشيد دلش ابري شد،
خاله ناهيد صدايش غمگين
آبجي راحله پادرد گرفت
و پري پر زد و رفت

شيخ قدرت يک روز
روي سرچشمه‌ي ادراک بشر دست انداخت
سهم درويش‌علي را هم خورد
سيل آمد پل معنا را برد
و اهالي همه با تخته‌ي حس
غوطه‌ور ماندند بر شانه‌ي موج

اهل کاشانه دعاگوي تواَند
و به من مي‌گويند
بنويسم که برو
لحظه‌اي، اي پسر تشنگي ثانيه‌ها !
جلوي صفحه‌ي آيينه بايست
لب تصويرت را از طرف جمع ببوس
و ببين خال کنار لب تو
مرکز ثقل زمين دل ماست
گونه‌هايت انگار
رنگ آرامش گندم‌زار است
و در اعماق نگاهت اشکي است
که از اندوه بهار
از غم چلچله‌ها سرشار است

و ببين در ضربان‌هاي رگ گردن تو
مي‌زند نبض دعاي شب ما
مي‌تپد قلب عطشناک کوير
مي‌دود اسبِ سواران سحر
و همين فاصله‌ي بين دو پلکي که زدي
به خدا در نظر تشنه‌ي باغ
مثل يک عمرِ پر اندوه ‌....... گذشت

بنِگر از دل بي‌تاب‌ترين پنجره‌ها
دشت‌ها منتظرند
رودها منتظرند
مردم ساده‌ي آبادي ما منتظرند
خانه‌ها تاريکند
کوچه‌ها تاريکند
راه‌هاي همه‌ي ناحيه‌ها تاريکند

روي پاکت خالي است
باز سرگردانم
باز آهسته نشاني تو را
از پدر ‌پرسيدم
و از استاد سخن‌هاي کهن
از هنرمند گل و قالي و رنگ
از سراينده‌ي صلح
از نويسنده‌ي جنگ
از سخنگويان حزب هوار
از تمام عرفاي ته غار

... تا که رفتم سر کوه
مرد چوپاني ديدم و نپرسيده سوال
به دلم کرد نگاه
اشک از گوشه معصوم نگاهش سر رفت
نيِ خود را برداشت
و نشانيِ تو را در همه‌ي دشت نواخت

من هم از نامه‌ي خود
قايقي مي‌سازم
مي‌گذارم لب آب
و يقين دارم رود
و تمام جرَيانهاي زلال
به سرازيري درياي دلت مي‌ريزند

اي صدايت پر موسيقي عشق !
تو سلام همه را
به افقهاي بلند
به سواران رها
به همه راهبه‌ها، صومعه‌ها
به چمنزار قشنگ ده بالا برسان
تو سلام همه را
به مسيحا برسان

قاسم صرافان

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]