حجت المهدی فراق و وصال بدون نغمه حضرت بارانهادی ملک پور

دوباره تازه کن امشب گلوي ساغر را
به کام ما بچشان جرعه هاي آخر را
سلام حضرت باران!  ... ببار تا شايد
تو مرهمي بشوي قلب دردپرور را
تويي که شيو ه ي پرواز را مي آموزي
تويي که بال و پري داده اي کبوتر را
يتيم مي شود اين خاک در نبود شما
و باد مي شکند شاخه ي صنوبر را
گلوي بره و دندان گرگ هاي سياه!
بيا تمام کن اين جنگ نابرابررا
بتاز در صف نيرنگ کوفيان زمان
و از نيام بکش ذوالفقار حيدر را
صداي پاي تو را لحظه لحظه مي شنوم
و تيز کرده ام اين بار گوش باور را
کمي به حال دلم رحم کن که محتاجم
و پاسخي بده اين خواهش مکرر را
چرا سراغي از اين درد ما نمي گيري؟
دلت به رحم بيايد دو چشم بر در را
 ***
خلاصه مي کنم و دردسر نمي دهمت
و صادقانه بگويم دو بيت آخر را
به ما نيامده دل کندن از شما حتي ...
خريده ايم به جان زخم تيغ خنجر را
بيا ... و اين تب ترديد را زما برگير
بکش به روي جهان دست عدل گستر را

هادي ملک پور
مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]