مثل کبوتري شدهام جَلدِ خانهات
خو کردهام به خاطره آب و دانهات
هي ميخورد هواي عجيبي به گونهام
هي ميکنم دوباره سحرها بهانهات
انگار عادتم شده در شهر گم شوم
پيدا کني دوباره مرا با نشانهات
در من هزار رشته غزل تاب ميخورد
با موج زلفهاي تو بر روي شانهات
پر ميشود رواق تو از رنجنامهام
پر ميکني عروق مرا با ترانهات
بر دشتهاي خشک من انگار ميچکد
انگور- واژههاي دلِ دانه دانهات
يک گله آه و آهو از اين دشت ميگذشت
يک دسته دستهاي تمنا روانهات
من کشتي شکستهام، اي ناخداي عشق!
پهلو گرفتهام به خدا در کرانهات
در لحظههاي پر تپش اولين سلام
با آن نگاه مشرقي شاعرانهات
رد ميشوي مقابل شاعر که بسته است
دل در رداي مخملي روي شانهات
قاسم صرافان