از ازل در جامِ جانش داشت عشقِ لم یزل
قاسم بن المجتبی، فرمان پذیرِ بی بدل
متن بازوبند او تلفیقی از ایثار و عشق
شد رجزهایِ گوهربارش خودِ خیرالعمل
در مرامش حفظِ ناموس ارجحیّت داشت و
شد برای اهل عالم، غیرتش ضرب المثل
سمبلِ از جان گذشتن بود و با اذن عمو
گفت بسم الله را و شد هماوردش اجل
با غضب ابرو گره میکرد و میچرخاند چشم
مثلِ بابایش حسن در صحنه جنگ جمل
سیزده ساله ست اما در مسیرِ رزم او
سخت جان دادند، بی تیر و سپر شیرانِ یَل
یکّه می تازید و افتادند فوراً یک به یک
آن حرامی های باقی مانده از لات و هُبل
بسکه با شیرینیِ طعم شهادت شد عجین
از لبِ شمشیر او میریخت در میدان، عسل
بد نظر خورد و تنش شد نیزه باران و نماند
محضِ لبهای عمو یک جایِ سالم لااقل
رفت اما کاشکی می ماند تا جای پدر ...
چشم هایِ عمه زینب را بگیرد رویِ تل!