فاطمه الزهرا بستر بدون نغمه پوشيه زدنت مي كُشد مرامصطفی مقدم

زهــرا نفس نفس زدنت مي كُشد مرا
خون لخته هاي روي تنت مي كُشد مرا

ازخون ِ تـازه... پــيرُهنت لـّکه دار شـد
سُـرخي روي پــــيرُهنت مي كُشد مرا

از طــرز راه رفــتن تو جان من گرفت
اي قد رشيده! خـَم شدنت مي كُشد مرا

يــا رو گـرفـتـنت نــفسم را بـريده است
يا ايــنكه پـوشيه زدنـت مي كُــشد مرا

تـــغییر کرده طـرز بـــیان و کـــلام تو
وضــعـيّـت ِ لـب و دَهـنت مي كُـشد مرا

يا تكيه روي قــامت ديــوار مي دهی...
يا دسـت بر كــمر زدنـت مي كُشد مرا

پـهلو و بـازو و سَـر و سـينت شكسته است
آســيـب هــاي بـر بــدنت مي كُـشد مرا

يا از فــشار آن در و ديـوار جـان دهم
يا لحظه اي كه مي زدنت... مي كُشد مرا

يا عـُـمر من به ســر بـرسد از فــراق تـو
يا مــاتم كــمر شـكـنت مي كُــشد مرا

آنروز بـين كوچه چه رُخ داده فاطمه؟ 
بُـغض گرفته حـسنت مي كُشد مرا

مصطفی مقدم
مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]