سیاهی رفت چشمانت، زبانم از سخن افتاد
شنیدم مقتلت شد خانه، اشک از چشم من افتاد
نگاهش فتنه در سر داشت یارِ خانه ات تا گفت:
برایت آب آوردم، بنوشش از دهن افتاد
چه مکّارانه «أمّ الفضل» میشد «جعده» ای دیگر
همین که زهر نوشیدی دلت یادِ حسن افتاد
تداعی شد برای من سر بازارِ شهر شام
صدایِ هلهله تا بر لبِ یک عدّه زن افتاد
تنت در سایه بالِ کبوترها و، عاشورا
به دستان یزیدیها عبا و پیرُهن افتاد
تو کنجِ حجره جان دادی و امّا گوشه گودال
حسینِ تشنه لب بر خاکها دور از وطن افتاد
تنت می سوخت روی بام، زیرِ آفتاب آقا!
دلم آتش گرفت و یاد شاهِ بی کفن افتاد