علی الرضا ولادت بدون نغمه کنار پنجره فولادرضا قاسمی

آیینه‌ای بودم تَرک خورده
زنگارهایم را جلا دادی
وقتی مرا با دست‌های خود
در آینه‌کاریت جا دادی

من کمتر از این حرف‌ها بودم
تا در صف زُوّار تو باشم
آدم نبودم؛ آدمم کردی
کلی بها به بی‌بها دادی

دیدی پَرم از کار افتاده
در چاه، مشغولم به پوسیدن
آموختی حسّ پریدن را
وقتی به من گنبدطلا دادی

تا دعوتم کردی کنار خود ...
دیدی که لالم، بی‌نوا هستم ...
گفتی بخوان! گفتم «سلام آقا»
وقتی سکوتم را صدا دادی

شاعر شدم با دیدن صحنت
باران مضمون داشت می‌بارید
دیدی لباسِ شعرِ من خیس است
«دعبل» شدم وقتی عبا دادی

دیدم خجالت می‌کشد از تو
اما دخیلی بست و رفت از حال
هر چند، اسمش نامسلمان بود
اما تو او را هم شفا دادی

بغضش شکست آن پیرمردی که
آب و غذای حضرتی می‌خواست
دیدم کنارش رفتی و بعدش
با دست خود او را غذا دادی

دیدم که سقاخانه‌ات غوغاست
شخصی که «سقای حرم» می‌خواند ...
می‌گفت، پایش خوب شد وقتی
دستش گریزِ روضه را دادی

دیدم کنار پنجره فولاد
یک نوحه‌خوانِ «بر مشامم» را
او را و هر کس همنوایش شد
یک جا براتِ کربلا دادی

«اَلحَمدُالله الّذی» گویان ...
ممنونم از او که تو را بخشید ...
بر ما گداهای پر از حاجت
ای حضرتِ لطف خدا دادی !

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]