علی المرتضی پس از شهادت زمزمه چقدر خاليه جاشرضا تاجیک

شبا توى كوفه چقدر خاليه جاش
نمى پيچه بازم صدای قدمهاش
ديگه بين نخلا براى هميشه
صداى نفسهاش شنيده نميشه

ميگه چاه كوفه كو يار قديمى؟
مياد از يه خونه صداى يتيمى:
ديگه بعد بابا پر از اضطرابم
دوباره من امشب گرسنه مى خوابم
على جان على جان ۴

 

 

ميگه پيرمردى: دلم بى قراره
كو دستى كه لقمه دهانم بذاره
با اينكه مى دونست نمى بينه چشمام
ميشست با صبورى پاى درد و دلهام

همه فهميدن كه كى بود نون مى آورد
با نامردى هرشب كى زخم زبون خورد
يه غم جون من رو به لبهام رسونده
ميگفتن كه حيدر نمازم مى خونده؟
على جان على جان ۴

 

 

دل زينب امشب چقدر بى قراره
به اين دلخوشه كه حسينش رو داره
نمى دونه كوفه باهاش هم مسيره
ميخواد خواهرو از برادر بگيره

يه روزى مياد كه غمى توو گلوشه
تو كوفه لباس اسارت مى پوشه
تا صبح پشت دروازه ى شهر مى شينه
ولىِّ خدا رو، رو نيزه مى بينه
حسين جان حسين جان ۴

 

 

نگم ديگه از شام كه داغش شديده
براى عقيله چه خوابايى ديده
يه شهرى كه بيخود بهونه مى گيرن
اسيرارو با سنگ نشونه مى گيرن

نگم كه رسيدن براى تموشا
نگم من ز بازار برده فروشا
نگم كه چه داغى رو قلب ربابه
نگم عصمة الله توو بزم شرابه
حسين جان حسين جان ۴

نظرات شما
[کد امنیتی جدید]