موسی الکاظم شهادت بدون نغمه چشم بارانی تومهدی نظری

چشم بارانی تو گریه دهد باران را
چون غروبی که غم انگیز کند انسان را

چارده سال تمام است که در زندانی
تو فقط زجر کشیدی همه دوران را

طعنه و زخم زبان و کتک و اشک فراق
سوخت زخم جگر تو جگر زندان را

از یهودی سیه دل چه توقع داری
اینکه تو روزه بگیری و بِبُرّد نان را

هرچقدرم تو تحمل بکنی ممکن نیست
که تحمل بکنی خنده زندانبان را

باچه لحنی سخن از مادر تو می گویند
هیچ کس نیست بگیرد جلوی اینان را

دهنت زخم و سرت زخم، همه پیکر زخم
ملک الموت چطور از تو بگیرد جان را

روی در می برنت کاش بگیرد دستی
بدن بی رمق و این سر آویزان را

شب جمعه چقدر روضه گرفتی تنها
حفظ بودی همه ی روضه این دیوان را

ده نفر اسب دواندند به روی بدنی
نعل تازه زده بودند همه اسبان را

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]