فاطمه الزهرا هجوم به خانه وحی بدون نغمه در به دیوار گفتمحمد حسین ملکیان

در به دیوار گفت: همسایه!
از بد روزگار اگر لگدی
به تنم خورد و آمدم سویت

رد الوارهام اگر آن روز
ماند مانند رد پنج انگشت
چند وقتی کبود بر رویت

خس و خاشاک اگر که یک روزی
دم این خانه اجتماع کنند
هیزم آتش بیارشان باشد

همه جان مرا بسوزانند
دودمان مرا بسوزانند
باد هم دستیارشان باشد

حاضری پشت من بمانی تا
نم کاه و گل تنت قدری
کم کند از حرارت بدنم

دود وقتی که کوچه را برداشت
چشم هایم اگر سیاهی رفت
می شود روی تو حساب کنم؟

مدتی خیره شد به در، دیوار
با تمام وجود حسش کرد
روی او را ولی زمین انداخت

در و همسایه معتقد هستند
پای دیوار سست شد وقتی
چشم بر میخ آهنین انداخت

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]