حسن العسکری شهادت بدون نغمه زهری بلای جان امامی جوانمحمد بیابانی

کام بهار طعمه جام خزان شده
زهری بلای جان امامی جوان شده

غربت کم است در حق مردی که خانه اش
زندان و خود شبیه به زندانیان شده

بی تاب لرزش بدنش دیده زمین
گریان دست و پا زدنش آسمان شده

حتی برای کاسه آبی رمق نداشت
دستی که از شرار ستم ناتوان شده

برخورد چیست با لب و دندان که مهدی اش
حالا کنار بستر او روضه خوان شده

ای وای از آن غریب که لب های تشنه اش
زخمی دست بی ادب خیزران شده

ای وای از آن عزیز که اهل و عیال او
پایین نشین مجلس نامحرمان شده

ای وای از آن شهید که انگشت های او
مقصود دست غارت یک ساربان شده

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]