قاسم بن الحسن - - -بدون نغمه زهر خودش را ریخت بر او ناگهان سنگمحسن حنیفی

بت ها شکست و ماند از آن همچنان سنگ
آیینه بود و در مقابل یک جهان سنگ

در مشتهای کوفیان جاکرد خود را
همدست شد با خولی و شمر و سنان، سنگ

قاسم رجز خواند و سپاهی را به هم ریخت
در پاسخش وا کرد از آن سو دهان سنگ

وقتی همآوردش نشد شمشیر و نیزه
جنگید رویاروی او تا پای جان سنگ

او هم شبیه مجتبی مسموم میشد
زهر خودش را ریخت بر او ناگهان سنگ

پیراهنش را برد با حرص و طمع نعل
میخورد وقتی پیکرش یک در میان سنگ

او در دفاعِ از امامش بود سرسخت
هرچند می بارید باز از آسمان سنگ

در پیش چشم عمه، قبل از بزم کوفه
روی لب او زد به جای خیزران سنگ ...

مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]