عبدالله بن الحسن - - -بدون نغمه دویده ام که ذبیح گلوی تو باشممحسن حنیفی

دمی که جان زتن محتضر جدا بشود
همان دم است که دلبر زبر جدا بشود
 
خودت بگو که شدی مجتبای این صحرا
بگو چگونه پسر از پدر جدا بشود
 
قبول کن که دلم را شکسته این تصمیم
حسابم از علی اصغر اگر جدا بشود
 
دویده ام که ذبیح گلوی تو باشم
رسیده ام نگذارم که سرجدا بشود
 
ز چنگ نیزه نشد تا تو را رها بکنم
که سینه ی توهم از میخ در جدا بشود
 
خدا کند که بجای سرت عمو سر من
به دست آن ز خدا بی خبر جدا بشود
 
سرت به نیزه تنت مانده است در صحرا
دوتا حرم شده از یکدگر جدا بشود
مرتبط
    نظرات شما
    [کد امنیتی جدید]