قاسم بن الحسن - - -زمزمه حنا بسته به دست واسه شهادتاحسان پیریایی

دیگه دل توی دل نداره دختر
باید حرف دل و بگه به همسر
اگر چه صبر از عمه گرفته
ولی آروم نداره دم آخر
نگاه نو عروس به آسمونه            دوتا ابر نگاش پر از بارونه
صورت رو چوبه ی خیمه میذاره   پی تازه دوماد قرآن میخونه
بابام گفته که امروز توی این دشت  میشه بین تن و سرها جدایی
اگر میگی که دیدار به قیامت          چطور بشناسمت بگو کجایی

حنا بسته به دست واسه شهادت
سرش بالا نمیاد از خجالت
میگه دختر عمو خدانگهدار
باشه دیدارمون روز قیامت
همین دستمو من بالا میگیرم       از این آستین پاره منو بشناس
از این تنی که زیر دست و پاها      میشه پر از ستاره منو بشناس
عمو گفته بلای من عظیمه             قدم بلند میشه با سم اسبا
دیگه راحته دیدنم تو محشر      میشم هم شونه ی حضرت سقا

نظرات شما
[کد امنیتی جدید]